فیک عشق من
#فیک_عشق_من
#پارت_12
خب خانم یونا... وضعیتشون خوب نیست.. و راستش رفتن توی کما...
کوک: هاا... حالش خوب میشه... از کما میاد بیرون..
دکتر: معلوم نیس... شاید روز ها. هفته ها. ماه ها. سال ها. طول بکشه تا بهوش بیان...
کوک ویو: دستو پام شل شده بود.... یعنی یونا کی بهوش میاد....
اقای دکتر.. میتونم یونت رو ببینم
دکتر: بله میتونید..
کوک ویو: از اتاق اومدم بیرون و رفتم توی اتاق یونا... با جسمی بی جون روی تخت مواجه شدم... نهههه.... یونا.... دوباره از دستت دارم.. نمیخاستم اینطوری بشه...
رفتم روی صندلی کنار یونا نشستم..
دست بی جونشو در دستم گرفتم و موهایش رو با اون یکی دستم اروم اروم نوازش میکردم... چون یونا خیلی دوست داشت که موهاشو نوازش کنم..
کوک: یونا من نمیخاستم این کار رو کنم.... واقعا من مجبور بودم... به خاطر پدرم این اتفاق افتاد اون منو مجبور کرد که با رزا ازدواج کنم... ولی راستش منو رزا اصن ازدواج نکردیم... فقط توی یک خونه باهم زندگی میکردیم....
به پدرم دروغ گفته بودم...
دلم نمیخاد دوباره از دستت بدم...(گریه)
کوک ویو: خیلی خسته و گشنه بودم... حالم هم خیلی بد بود.. استرس داشتم...
همونجا کنار یونا روی صندلی خوابم برد....
فردا روز بعد:
کوک ویو: از خواب بیدار شدم.. گوشیمو. برداشتم دیدم خاموش شده... دور و ور رو نگاه کردم.. دیدم که یونا نیس... هاااا یعنی کجاست.... چیشدش....
از اتاق رفتم بیرون و سریع رفتم پیش دکتر
کوک: ببخشید اقای دکتر خانم یونا رو ندیدید روی تخت نبود... یعنی کجاست... اتفاقی افتاده..
دکتر: عا... یک خبر خوش دارم...
کوک: چ.. چه... خ... خب.. خبری؟
کوک: دیشب که شما خواب بودید خانم یونا بهوش اومدن... و از کما در اومدن....(خوشحال)
کوک: واقعنننننن(ذوق صگی😂)
دکتر: اره...
کوک: پس الان یونا کجاست..
یونا: من اینجام...
کوک ویو: با اون صدا برگشتم پشتمو. نگاه گردم دیدم یونا روبه روی من ایستاده.... دلم میخاست بغلش کنم.... اخ چقدر دلم براش تنگ شده بود
یونا ویو: خیلی دلم برای کوک تنگ شده. بود .. برای همین اصن خواسم به دور و ورم نبود و دویدم رفتم سمت کوک و پریدم بغلش و محکم بغلش کردم..
کوک. ویو: یونا با سرعت اومد سمتم و محکم بغلم کرد اخخخ دلم لک زده بود برای بغلش هاش... منم محکم بغلش کردم و سرمو بردم تو موهاش.. و بوی خوش بو اش را وارد ریه هام کردم...
یونا: میدونی چق.. چقدر... دل... دلم برات تنگ... شدـ.. شده بود..(گریع شدید)
کوک: منم همینطور...(گریه)
یونا: عامم تموم حرفاتو شنیدم..
کوک: تو مگه خواب نیودی...
یونا: نهه
واقعن انقد دوسم دالی..
کوک: معلومه که خیلی دوستت دارم..
یونا: میدونی چقدر دلم برای صدات. خندت هات. بغل هات.. یوس کردنات تنگ شده بود..
کوک: منم همینطور..چرا بدو بدو. کردی... تو تازه عمل کردیا.. باید مراقب باشی..
یونا: من میخام برم خونه... نمیخام اینجا باشم..
کوک: باشه قشنگم دکتر گفت که مرخص شدی فقط باید استراحت کنی.. برم وسایل هاتو جمع کنم و باهم بریم خونه ی خودمون
یونا: خونه ی خودمون؟
کوک: اره.. بریم کره..
یونا: پس سونا چی... پس خالم چی؟
کوک: راستش قبل از این اتفاق ها من خاله و دوستتو با بادیگارد ها فرستادم کره....
یونا: واقعن
کوک: اره... خب دیگه بیا بریم..
یونا ویو: باشه...
5 سال بعد:
امی... امی دخترم اروم نیوفتی زمین...
اه راستی منو کوک ازدواج کردیم و 2 تا دختر داریم به نام...
کاگامی و امی...
هر دو 3 سالشونع...
امی: باشه مامانی..
یونا: کوک بیا یکم کمکم کن
کوک: چیکار کنم عزیزم
یونا: بچه ها رو ساکتشون کن... هعی سرو صدا میکنن و بدو بدو..
کوک: خب بچه ان باید خوش باشن دیگه.. تو برو استراحت کن من خودم هم ظرفا رو میشورم هم مراقب بچه ها هستم.
یونا: مرسی عشقم
کوک: خاعش...
ویو ادمین: اینا هم به خوبی و خوشی زنذگی کردن...
پایان•~•
حمایت کنید
میدونم چرت تموم شد ولی دیگه ایده ی خاصی نداشتم😂
همه تو کامنتا هر چقدر خواستید میتونید رزا رو فحش بدین😂😂
راحت باشید 😂
#پارت_12
خب خانم یونا... وضعیتشون خوب نیست.. و راستش رفتن توی کما...
کوک: هاا... حالش خوب میشه... از کما میاد بیرون..
دکتر: معلوم نیس... شاید روز ها. هفته ها. ماه ها. سال ها. طول بکشه تا بهوش بیان...
کوک ویو: دستو پام شل شده بود.... یعنی یونا کی بهوش میاد....
اقای دکتر.. میتونم یونت رو ببینم
دکتر: بله میتونید..
کوک ویو: از اتاق اومدم بیرون و رفتم توی اتاق یونا... با جسمی بی جون روی تخت مواجه شدم... نهههه.... یونا.... دوباره از دستت دارم.. نمیخاستم اینطوری بشه...
رفتم روی صندلی کنار یونا نشستم..
دست بی جونشو در دستم گرفتم و موهایش رو با اون یکی دستم اروم اروم نوازش میکردم... چون یونا خیلی دوست داشت که موهاشو نوازش کنم..
کوک: یونا من نمیخاستم این کار رو کنم.... واقعا من مجبور بودم... به خاطر پدرم این اتفاق افتاد اون منو مجبور کرد که با رزا ازدواج کنم... ولی راستش منو رزا اصن ازدواج نکردیم... فقط توی یک خونه باهم زندگی میکردیم....
به پدرم دروغ گفته بودم...
دلم نمیخاد دوباره از دستت بدم...(گریه)
کوک ویو: خیلی خسته و گشنه بودم... حالم هم خیلی بد بود.. استرس داشتم...
همونجا کنار یونا روی صندلی خوابم برد....
فردا روز بعد:
کوک ویو: از خواب بیدار شدم.. گوشیمو. برداشتم دیدم خاموش شده... دور و ور رو نگاه کردم.. دیدم که یونا نیس... هاااا یعنی کجاست.... چیشدش....
از اتاق رفتم بیرون و سریع رفتم پیش دکتر
کوک: ببخشید اقای دکتر خانم یونا رو ندیدید روی تخت نبود... یعنی کجاست... اتفاقی افتاده..
دکتر: عا... یک خبر خوش دارم...
کوک: چ.. چه... خ... خب.. خبری؟
کوک: دیشب که شما خواب بودید خانم یونا بهوش اومدن... و از کما در اومدن....(خوشحال)
کوک: واقعنننننن(ذوق صگی😂)
دکتر: اره...
کوک: پس الان یونا کجاست..
یونا: من اینجام...
کوک ویو: با اون صدا برگشتم پشتمو. نگاه گردم دیدم یونا روبه روی من ایستاده.... دلم میخاست بغلش کنم.... اخ چقدر دلم براش تنگ شده بود
یونا ویو: خیلی دلم برای کوک تنگ شده. بود .. برای همین اصن خواسم به دور و ورم نبود و دویدم رفتم سمت کوک و پریدم بغلش و محکم بغلش کردم..
کوک. ویو: یونا با سرعت اومد سمتم و محکم بغلم کرد اخخخ دلم لک زده بود برای بغلش هاش... منم محکم بغلش کردم و سرمو بردم تو موهاش.. و بوی خوش بو اش را وارد ریه هام کردم...
یونا: میدونی چق.. چقدر... دل... دلم برات تنگ... شدـ.. شده بود..(گریع شدید)
کوک: منم همینطور...(گریه)
یونا: عامم تموم حرفاتو شنیدم..
کوک: تو مگه خواب نیودی...
یونا: نهه
واقعن انقد دوسم دالی..
کوک: معلومه که خیلی دوستت دارم..
یونا: میدونی چقدر دلم برای صدات. خندت هات. بغل هات.. یوس کردنات تنگ شده بود..
کوک: منم همینطور..چرا بدو بدو. کردی... تو تازه عمل کردیا.. باید مراقب باشی..
یونا: من میخام برم خونه... نمیخام اینجا باشم..
کوک: باشه قشنگم دکتر گفت که مرخص شدی فقط باید استراحت کنی.. برم وسایل هاتو جمع کنم و باهم بریم خونه ی خودمون
یونا: خونه ی خودمون؟
کوک: اره.. بریم کره..
یونا: پس سونا چی... پس خالم چی؟
کوک: راستش قبل از این اتفاق ها من خاله و دوستتو با بادیگارد ها فرستادم کره....
یونا: واقعن
کوک: اره... خب دیگه بیا بریم..
یونا ویو: باشه...
5 سال بعد:
امی... امی دخترم اروم نیوفتی زمین...
اه راستی منو کوک ازدواج کردیم و 2 تا دختر داریم به نام...
کاگامی و امی...
هر دو 3 سالشونع...
امی: باشه مامانی..
یونا: کوک بیا یکم کمکم کن
کوک: چیکار کنم عزیزم
یونا: بچه ها رو ساکتشون کن... هعی سرو صدا میکنن و بدو بدو..
کوک: خب بچه ان باید خوش باشن دیگه.. تو برو استراحت کن من خودم هم ظرفا رو میشورم هم مراقب بچه ها هستم.
یونا: مرسی عشقم
کوک: خاعش...
ویو ادمین: اینا هم به خوبی و خوشی زنذگی کردن...
پایان•~•
حمایت کنید
میدونم چرت تموم شد ولی دیگه ایده ی خاصی نداشتم😂
همه تو کامنتا هر چقدر خواستید میتونید رزا رو فحش بدین😂😂
راحت باشید 😂
۲۲.۴k
۲۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.