چشمای قشنگ تو
#part98
چشمای قشنگتو✨
#محراب
نفس عمیقی کشیدم مامان رفت کنار زنعمو نشست منم رفتم پیش متین و عمو
صدای زنگ در اومد
مهناز:کیه متین جان؟
متین:دیانا و ارسلان
اردیا:سلام
همه:سلام
مهناز:چی شده دیانا رنگت پریده
دیانا:هاع چیزی نشده
شالمو سفت کردم که متوجه نشن نمیخواستم الکی نگران شن
مهناز:چی شده ارسلان؟
ارسلان:هیچی زنعمو چیزی نشده
مهناز:خر که نیستم
دیانا:دور از جون مامان این چه حرفیه
مهناز:دیانا من.....
دیگه یه حرفشون گوش ندادمو امودم تو اتاق راستش خیلی ترسیده بودم با هر صدایی از جام میپریدم
لباسمو عوض کردم یه لباس یقه اسکی پوشیدم که معلوم نباشه روی زخمم دستی کشیدم سوزشش باعث شد اشکی از روی چشام به پایین بریزه
روی تخت دراز کشیدم به دست بندم نگاهی انداختم دستبند انقدری ارزش نداشت که بخواد ازم به دزدنش اون اتفاقو یه مروری کردم صحنه چاقو چشای آشنایی داشت یعنی آشنا بود؟ تو این فکرا بودم که گوشم زنگ خورد عسل بود
دیانا:جانم؟
عسل:سلام قشنگم
دیانا:سلام فدات بشم خوبی
عسل:خدانکنه تو خوبی؟
دیانا:مرسی
عسل:وای دیا نمیدونستم میای وگرنه نمیرفتم
دیانا:ن بابا
عسل:فردا بیایا منتظرم
دیانا:باشه باشه
عسل:قربونت
((صدای در))
دیانا:کاری نداری؟
عسل:نه خداحافظ
دیانا:خداحافظ
دیانا:بله؟
ارسلان:میتونم بیام تو؟
دیانا:آره آره
ارسلان:دیانا حالت خوبه؟
دیانا:آره خوبم
ارسلان:دست بندت طلا بود؟
دیانا:نه بدله
ارسلان:میشه ببینمش؟
دیانا:آره دستمو جلو بردم
ارسلان:کی بهت داده؟
دیانا:عسل
ارسلان:بنظرم فقط برای دست بند نبود
دیانا:اوم
ارسلان:کمکی خواستی من هستم
دیانا:ارسلان یه لحظه
ارسلان:جانم؟
دیانا:با جانم گفتنش ناخواسته لبخندی به لبم اومد که متوجه شد سری لبخندمو با اخم تبدیل کردم
دیانا:راستش اون مرده چشم های آشنایی داشت
ارسلان:جدی؟
دیانا:آره
ارسلان:میدونی کیه؟
دیانا:نه هرچی فک میکنم یادم نمیاد
ارسلان:ببین خوب فکر کن یادت اومد حتما بهم بگو
دیانا:باش
ارسلان:بیا بریم پایین
دیانا:اوک تو برو منم میام
چشمای قشنگتو✨
#محراب
نفس عمیقی کشیدم مامان رفت کنار زنعمو نشست منم رفتم پیش متین و عمو
صدای زنگ در اومد
مهناز:کیه متین جان؟
متین:دیانا و ارسلان
اردیا:سلام
همه:سلام
مهناز:چی شده دیانا رنگت پریده
دیانا:هاع چیزی نشده
شالمو سفت کردم که متوجه نشن نمیخواستم الکی نگران شن
مهناز:چی شده ارسلان؟
ارسلان:هیچی زنعمو چیزی نشده
مهناز:خر که نیستم
دیانا:دور از جون مامان این چه حرفیه
مهناز:دیانا من.....
دیگه یه حرفشون گوش ندادمو امودم تو اتاق راستش خیلی ترسیده بودم با هر صدایی از جام میپریدم
لباسمو عوض کردم یه لباس یقه اسکی پوشیدم که معلوم نباشه روی زخمم دستی کشیدم سوزشش باعث شد اشکی از روی چشام به پایین بریزه
روی تخت دراز کشیدم به دست بندم نگاهی انداختم دستبند انقدری ارزش نداشت که بخواد ازم به دزدنش اون اتفاقو یه مروری کردم صحنه چاقو چشای آشنایی داشت یعنی آشنا بود؟ تو این فکرا بودم که گوشم زنگ خورد عسل بود
دیانا:جانم؟
عسل:سلام قشنگم
دیانا:سلام فدات بشم خوبی
عسل:خدانکنه تو خوبی؟
دیانا:مرسی
عسل:وای دیا نمیدونستم میای وگرنه نمیرفتم
دیانا:ن بابا
عسل:فردا بیایا منتظرم
دیانا:باشه باشه
عسل:قربونت
((صدای در))
دیانا:کاری نداری؟
عسل:نه خداحافظ
دیانا:خداحافظ
دیانا:بله؟
ارسلان:میتونم بیام تو؟
دیانا:آره آره
ارسلان:دیانا حالت خوبه؟
دیانا:آره خوبم
ارسلان:دست بندت طلا بود؟
دیانا:نه بدله
ارسلان:میشه ببینمش؟
دیانا:آره دستمو جلو بردم
ارسلان:کی بهت داده؟
دیانا:عسل
ارسلان:بنظرم فقط برای دست بند نبود
دیانا:اوم
ارسلان:کمکی خواستی من هستم
دیانا:ارسلان یه لحظه
ارسلان:جانم؟
دیانا:با جانم گفتنش ناخواسته لبخندی به لبم اومد که متوجه شد سری لبخندمو با اخم تبدیل کردم
دیانا:راستش اون مرده چشم های آشنایی داشت
ارسلان:جدی؟
دیانا:آره
ارسلان:میدونی کیه؟
دیانا:نه هرچی فک میکنم یادم نمیاد
ارسلان:ببین خوب فکر کن یادت اومد حتما بهم بگو
دیانا:باش
ارسلان:بیا بریم پایین
دیانا:اوک تو برو منم میام
۲.۵k
۱۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.