پارت
پارت ³⁵
..........
از پنجره بیرونو نگا میکردم تو فکر بودم یعنی میشه یه روز از این دردسرا خلاص شم؟ یهو دلم گرفت اونم درست قبل از مهمونی ! شانسو باش بی دلیل دلم گرفته بود
همینجوری ادامه میدادم تا گوشیم زنگ خورد ناشناس بود جواب دادم
؛؛ بله؟
" سلام
؛؛ شما؟
" نگو که نمیدونی صاحب اون زخم رویه پاک کیه
یهو انگار که یه سطل اب یخ روم خالی کرده باشن با ترس به شماره نگا میکردم این همه وقت گذاشت چطور تونست پیدام کنه؟ (هامونی که پایه یونارو با چاغو زد ) نه امکان نداره
" ترسیدی نه؟
؛؛ نمیشناسم ( وانمود کردم از هیچی خبر ندارم)
" خوب میدونم نقشت چیه ...
؛؛ از من چی میخوای (صداشو برده بالا)
_ چیشده یونا کیه ؟
" گوش کن فردا شب به ادرسی که میگم میایی
؛؛ برای چی باید بیام
" باید مجازات بشی تا توکاری که بهت مربوط نیست دخالت نکنی
؛؛ من هیچی ندیدمم قسم میخورم فقط صدا شنیدم تاریک بود من ... من هیچی ندیدمم دارم راستشو میگم
" فردا شب ساعت 1 و نیم شب میایی به ادرسی که میگم
قط کرد استرس تمام تنمو گرفته بود حالم خراب شده بود نفسم بالا نمیومد انگار یکی داشت خفم میکرد به کوک گفتم نگهداره تا یکم هوا بخورم تا وایساد سریع پیاده شدم و به ماشین تکیه دادم قلبم از استرس زیاد درد گرفته بود یعنی چی؟ چطور ممکنه ؟؟ یعنی این همه وقت منو زیرنظر داشت؟ چرا رفتم دنبال صدا لعنت بهت گریم گرفته بود از ماشین فاصله گرفتم شروع کردم به گریه کردن جونگکوک اومد بالا سرم با نگرانی نشست پیشم
_ یونا چت شد یهو؟ حالت خوبه؟ کی بهت زنگ زد؟
؛؛ خودش بود ... میخواد منو بکشه
_ کی بود؟
؛؛ هامونی که چند هفته پیش دنبالم بود
_ چطور ممکنه ... چی بهت گفت؟
؛؛ گفت ... گفت که فردا شب باید برم
_ کجا بری وای یونا لطفا معمایی حرف نزن
؛؛ بابا اه ... گفت که باید فردا شب یه ادرسی میفرسته باید برم اونجا
_ هه به همین خیال باش شماره رو بده ببینم
؛؛ میخوای چیکار
_ بده کار دارم
؛؛ باشه (هنوز داره عر میزنه )
شماره رو دادم بهش و بعد بلندم کرد نشومدم تو ماشین در باز بود گریم بند اومده بود به یه نقطه نگا میکردم و هنوز استرس داشتم بدنم میلرزید کوگ هم داشت با گوشیش ور میرفت نگاهم بهش بود که برگشت سمتم و اومد پیشم با اخم داشت نگام میکرد
_ دیگه چیزی نگفت؟
؛؛ نه
_ چه ساعتی قراره بری؟
؛؛ یک نیم شب
_ ادرسو فرستاد؟
؛؛ نه
_ فرستاد بهم بگو ... الان بشین بیوفتم
نشستم و راه افتادیم گفت بریم خونه ولی من لج کردم که مهمونیو باید برم راه دور بود برا همین خوابیدم تا برسیم ...... نمیدونم چند ساعت خوابیدم ولی داشت شب میشد که بیدار شدم کوک اینقدر صدام زده بود عصبی شد
رفتیم داخل من لباسمو عوض کردم ارایش خیلی سبکی کردم و موهامو بستم بالا اصلا حوصله نداشتم ولی بخاطر بچه ها باید وانمود میکردم که حالم خوبه درحالی که فرداشب کسی که میخواست بکشتم رو باید ملاقات میکردم !
..........
از پنجره بیرونو نگا میکردم تو فکر بودم یعنی میشه یه روز از این دردسرا خلاص شم؟ یهو دلم گرفت اونم درست قبل از مهمونی ! شانسو باش بی دلیل دلم گرفته بود
همینجوری ادامه میدادم تا گوشیم زنگ خورد ناشناس بود جواب دادم
؛؛ بله؟
" سلام
؛؛ شما؟
" نگو که نمیدونی صاحب اون زخم رویه پاک کیه
یهو انگار که یه سطل اب یخ روم خالی کرده باشن با ترس به شماره نگا میکردم این همه وقت گذاشت چطور تونست پیدام کنه؟ (هامونی که پایه یونارو با چاغو زد ) نه امکان نداره
" ترسیدی نه؟
؛؛ نمیشناسم ( وانمود کردم از هیچی خبر ندارم)
" خوب میدونم نقشت چیه ...
؛؛ از من چی میخوای (صداشو برده بالا)
_ چیشده یونا کیه ؟
" گوش کن فردا شب به ادرسی که میگم میایی
؛؛ برای چی باید بیام
" باید مجازات بشی تا توکاری که بهت مربوط نیست دخالت نکنی
؛؛ من هیچی ندیدمم قسم میخورم فقط صدا شنیدم تاریک بود من ... من هیچی ندیدمم دارم راستشو میگم
" فردا شب ساعت 1 و نیم شب میایی به ادرسی که میگم
قط کرد استرس تمام تنمو گرفته بود حالم خراب شده بود نفسم بالا نمیومد انگار یکی داشت خفم میکرد به کوک گفتم نگهداره تا یکم هوا بخورم تا وایساد سریع پیاده شدم و به ماشین تکیه دادم قلبم از استرس زیاد درد گرفته بود یعنی چی؟ چطور ممکنه ؟؟ یعنی این همه وقت منو زیرنظر داشت؟ چرا رفتم دنبال صدا لعنت بهت گریم گرفته بود از ماشین فاصله گرفتم شروع کردم به گریه کردن جونگکوک اومد بالا سرم با نگرانی نشست پیشم
_ یونا چت شد یهو؟ حالت خوبه؟ کی بهت زنگ زد؟
؛؛ خودش بود ... میخواد منو بکشه
_ کی بود؟
؛؛ هامونی که چند هفته پیش دنبالم بود
_ چطور ممکنه ... چی بهت گفت؟
؛؛ گفت ... گفت که فردا شب باید برم
_ کجا بری وای یونا لطفا معمایی حرف نزن
؛؛ بابا اه ... گفت که باید فردا شب یه ادرسی میفرسته باید برم اونجا
_ هه به همین خیال باش شماره رو بده ببینم
؛؛ میخوای چیکار
_ بده کار دارم
؛؛ باشه (هنوز داره عر میزنه )
شماره رو دادم بهش و بعد بلندم کرد نشومدم تو ماشین در باز بود گریم بند اومده بود به یه نقطه نگا میکردم و هنوز استرس داشتم بدنم میلرزید کوگ هم داشت با گوشیش ور میرفت نگاهم بهش بود که برگشت سمتم و اومد پیشم با اخم داشت نگام میکرد
_ دیگه چیزی نگفت؟
؛؛ نه
_ چه ساعتی قراره بری؟
؛؛ یک نیم شب
_ ادرسو فرستاد؟
؛؛ نه
_ فرستاد بهم بگو ... الان بشین بیوفتم
نشستم و راه افتادیم گفت بریم خونه ولی من لج کردم که مهمونیو باید برم راه دور بود برا همین خوابیدم تا برسیم ...... نمیدونم چند ساعت خوابیدم ولی داشت شب میشد که بیدار شدم کوک اینقدر صدام زده بود عصبی شد
رفتیم داخل من لباسمو عوض کردم ارایش خیلی سبکی کردم و موهامو بستم بالا اصلا حوصله نداشتم ولی بخاطر بچه ها باید وانمود میکردم که حالم خوبه درحالی که فرداشب کسی که میخواست بکشتم رو باید ملاقات میکردم !
۱۳.۳k
۳۰ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.