p
p...78
ییبو دوباره دوباره خاطراتش تکرار میشد که یهویی یکی تو زهنش اومد و باهاش حرف زد
مالچانیو.. پس اینه زندگی یه شاهزاده بزرگ اما من نمیدونم دقیقا این چیه
ییبو ..واقعا نمیدونی پس بزار بهت بگم زندگی یه نفر که هیچ وقت نتونسته کاری که دلش میخواد انجام بده کمبود های زندگی هدف که نمیتونی داشته باشیش شکست عشقی و و و و
مالچانیو.. با این چیزا که تو زهنت دیدم میبینم تو از منم بدبخت تری آخه ولی حیف که این دلیل نمیشه نکشمت
ییبو ..زندگی من دست تو نیست اره من تو زندگیم سختی های زیادی کشیدم اما تو زندگیم خوبیهای خودمم داشتم با کسی آشنا شدم که تموم زندگیم رو عوض کرد
ولی تو چی تو زندگیت تنها به دنیا اومدی تنها زندگی میکنی و تنها میمیری
مالچانیو.. چه زری زدی
ییبو..دلم برات میسوزه من تو زندگیم عشقمو دارم دوستامو دارم با تمام کار هایی که کردم هنوزم مردم بهم ایمان دارم اما تو هیچ وقت نمیتونی هیچ کدوم از اینارو تجربه کنی یه بدبخت هستی میمونی بیچاره دلم برات میسوزه
مالچانیو عصبی شد گفت دلت برای خودت بسوزه
ییبو لبخندی زد تو فکرش گفت حالا وقت ضربه نهاییه
ژان به اتاق خواهرش رسید گفت لیژان منم اومدم داخل
صدایی نیومد ژان رفت داخل که متوجه شد دست پا لیژان به صندلی بسته شده دهنشم همینطور ژان یکم تعجب کرد لیژان میخواست چیزی بگه که پارچه ای جلوی دهنش باعث میشد نتونه حرفشو بگه یهویی یکی از پشت به ژان چاقو زد ژان سر جاش میخکوب شد لیژان داشت گریه میکرد جیق میزد ژان سرشو برگردوند که با چهره چوجینگی مواجه شد
چوجینگی..خوش اومدی رقاص خانم
ژان ..تو احمق تاوان کارتو میدی
چوجینگی.. فکر نکنم چونکه چاقوی که خوردی یه چاقوی معمولی نبود بلکه سمی بود بعد یه لبخند شیطانی زد
ژان بلافاصله بی هوش شد افتاد رو زمین
لیژان هنوزم داشت چیق میزد وه چوچنگی دهنشو باز کرد
لیژان ..فکر کردی ییبو میزاره زنده بمونی
چوجینگی.. معلومه که نمیزاره اما فعلا اون بعد چند روز ژان فراموش میکنه و برمیگرده پیش من
لیژان.. اون بعد دوماه نتونست اونو فراموش کنه اونوقت تو میخوایی بعد چند روز فراموشش کنه
چوجینگی سری رفت بیرون
ییبو ..مزخرفه تو خودت بدبختی اونوقت به من میگی زندگیتو هیچ معنی نداره فکر کردی کی هستی که بیایی و برای زندگی من تصمیم بگیری
مالچانیو..خب پس بگو معنی زندگیت چیه
ییبو الان معنی زندگی من اینه که تورو بشکنم یهویی چشماشو باز کرد و شمشیرشو برداشت یهویی یه عالمه قدرت دوربر ییبو جمع شد از کل شهر همگی دهنشون باز مونده بود تا حالا چنین هاله قدرت مندی ندیده بودن
ییبو شمشیرشو کامل در آورد و پشتش یه شمشیر بزرگ به اندازه چهره الاهی به وجود اومد ییبو شمشیرشو با تمام قدرت هول داد و باعث شد اون شمشیر به چهره الاهی برخورد کنه همگی منتظر بودن ببینند که چه اتفاقی میفته مالچانیو که رو چهره الاهی بود هم همینطور که یهویی
چهره الاهیی ب هزار تکه تبدیل شد
بعد نابودی چهره الاهی ییبو از بالا افتاد و چیزی که همگی بیشتر ازش تعجب کردن این بود که یک اژدها ییبو نجات داد سال ها بود نسل اژدها زندانی شده بودن چطور یکی پیدا شد در این زمان حساس و ییبو نجات داد واقعا جای تعجب داشت
به هر حال بعد گذا،شتن ییبو رو زمین اژدها پرواز کرد و رفت بیشتر از همه مالچانیو تعجب کرد که چرا اژدها از فرقه آسمان برای نجات ییبو پیش قدم شده بود اما حالا وقت این کارا نبود باید برای حمله به پنج قلمرو آماده میشدن مالچانیو به سرزمین آسمانی برگشت و با امپراطور آسمانی ملاقات کرد
امپراطور.. اون چطور تونست چهره الاهی بشکنه همش از بی عرضه بودن شماهاست آبروی قلمرو آسمانی با این کاراتون بردید
مالچانیو.. لطفا اروم باشید اینکه اون تونست چهره الاهی بشکنه بخاطر بی عرضه بودن ما نیست
امپراطور..منظورت چیه
مالچانیو.. اون بخاطر این موفق به این کار شد که نیروی تاریکی تو بدنش داره
امپراطور.. چی اون تاریکی تو بدنش داره
مالچانیو.. درسته قربان لطفا به من تعداد سرباز بدید تا به پنج قلمرو حمله کنم و ییبو نابود کنم تا بعدا برامون دردسر نشه
امپراطور برو ارتش در اختیارته فقط با ییبو بر میگردی زنده یا مرده به مردم عادی آسیب وارد نمیکنی
مالچانیو.. لطفا نگران نباشید من حتما اونو براتون میارم زنده یا مرده
امپراطور.. کافیه برو دیگه برای جنگ آماده شو
امپراطور بعد رفتن مالچانیو با خودش زمزمه کرد فکر نمیکردم پسر شن چنین قدرتی داشته باشه باید میدونستم اون منجلب به نابودی سه فرقه هست اینه پدرش خیانت کاره
مالچانیو بعد حرف زدن با امپراطور آسمانی بیرون رفت با خودش گفت سال هاست منتظر این لحظه بودم حالا وقتشه انتقام بگیرم و اون ییبو بکشم بعد هم یه لبخند مرموزی زد و رفت آماده جنگ شد
ییبو دوباره دوباره خاطراتش تکرار میشد که یهویی یکی تو زهنش اومد و باهاش حرف زد
مالچانیو.. پس اینه زندگی یه شاهزاده بزرگ اما من نمیدونم دقیقا این چیه
ییبو ..واقعا نمیدونی پس بزار بهت بگم زندگی یه نفر که هیچ وقت نتونسته کاری که دلش میخواد انجام بده کمبود های زندگی هدف که نمیتونی داشته باشیش شکست عشقی و و و و
مالچانیو.. با این چیزا که تو زهنت دیدم میبینم تو از منم بدبخت تری آخه ولی حیف که این دلیل نمیشه نکشمت
ییبو ..زندگی من دست تو نیست اره من تو زندگیم سختی های زیادی کشیدم اما تو زندگیم خوبیهای خودمم داشتم با کسی آشنا شدم که تموم زندگیم رو عوض کرد
ولی تو چی تو زندگیت تنها به دنیا اومدی تنها زندگی میکنی و تنها میمیری
مالچانیو.. چه زری زدی
ییبو..دلم برات میسوزه من تو زندگیم عشقمو دارم دوستامو دارم با تمام کار هایی که کردم هنوزم مردم بهم ایمان دارم اما تو هیچ وقت نمیتونی هیچ کدوم از اینارو تجربه کنی یه بدبخت هستی میمونی بیچاره دلم برات میسوزه
مالچانیو عصبی شد گفت دلت برای خودت بسوزه
ییبو لبخندی زد تو فکرش گفت حالا وقت ضربه نهاییه
ژان به اتاق خواهرش رسید گفت لیژان منم اومدم داخل
صدایی نیومد ژان رفت داخل که متوجه شد دست پا لیژان به صندلی بسته شده دهنشم همینطور ژان یکم تعجب کرد لیژان میخواست چیزی بگه که پارچه ای جلوی دهنش باعث میشد نتونه حرفشو بگه یهویی یکی از پشت به ژان چاقو زد ژان سر جاش میخکوب شد لیژان داشت گریه میکرد جیق میزد ژان سرشو برگردوند که با چهره چوجینگی مواجه شد
چوجینگی..خوش اومدی رقاص خانم
ژان ..تو احمق تاوان کارتو میدی
چوجینگی.. فکر نکنم چونکه چاقوی که خوردی یه چاقوی معمولی نبود بلکه سمی بود بعد یه لبخند شیطانی زد
ژان بلافاصله بی هوش شد افتاد رو زمین
لیژان هنوزم داشت چیق میزد وه چوچنگی دهنشو باز کرد
لیژان ..فکر کردی ییبو میزاره زنده بمونی
چوجینگی.. معلومه که نمیزاره اما فعلا اون بعد چند روز ژان فراموش میکنه و برمیگرده پیش من
لیژان.. اون بعد دوماه نتونست اونو فراموش کنه اونوقت تو میخوایی بعد چند روز فراموشش کنه
چوجینگی سری رفت بیرون
ییبو ..مزخرفه تو خودت بدبختی اونوقت به من میگی زندگیتو هیچ معنی نداره فکر کردی کی هستی که بیایی و برای زندگی من تصمیم بگیری
مالچانیو..خب پس بگو معنی زندگیت چیه
ییبو الان معنی زندگی من اینه که تورو بشکنم یهویی چشماشو باز کرد و شمشیرشو برداشت یهویی یه عالمه قدرت دوربر ییبو جمع شد از کل شهر همگی دهنشون باز مونده بود تا حالا چنین هاله قدرت مندی ندیده بودن
ییبو شمشیرشو کامل در آورد و پشتش یه شمشیر بزرگ به اندازه چهره الاهی به وجود اومد ییبو شمشیرشو با تمام قدرت هول داد و باعث شد اون شمشیر به چهره الاهی برخورد کنه همگی منتظر بودن ببینند که چه اتفاقی میفته مالچانیو که رو چهره الاهی بود هم همینطور که یهویی
چهره الاهیی ب هزار تکه تبدیل شد
بعد نابودی چهره الاهی ییبو از بالا افتاد و چیزی که همگی بیشتر ازش تعجب کردن این بود که یک اژدها ییبو نجات داد سال ها بود نسل اژدها زندانی شده بودن چطور یکی پیدا شد در این زمان حساس و ییبو نجات داد واقعا جای تعجب داشت
به هر حال بعد گذا،شتن ییبو رو زمین اژدها پرواز کرد و رفت بیشتر از همه مالچانیو تعجب کرد که چرا اژدها از فرقه آسمان برای نجات ییبو پیش قدم شده بود اما حالا وقت این کارا نبود باید برای حمله به پنج قلمرو آماده میشدن مالچانیو به سرزمین آسمانی برگشت و با امپراطور آسمانی ملاقات کرد
امپراطور.. اون چطور تونست چهره الاهی بشکنه همش از بی عرضه بودن شماهاست آبروی قلمرو آسمانی با این کاراتون بردید
مالچانیو.. لطفا اروم باشید اینکه اون تونست چهره الاهی بشکنه بخاطر بی عرضه بودن ما نیست
امپراطور..منظورت چیه
مالچانیو.. اون بخاطر این موفق به این کار شد که نیروی تاریکی تو بدنش داره
امپراطور.. چی اون تاریکی تو بدنش داره
مالچانیو.. درسته قربان لطفا به من تعداد سرباز بدید تا به پنج قلمرو حمله کنم و ییبو نابود کنم تا بعدا برامون دردسر نشه
امپراطور برو ارتش در اختیارته فقط با ییبو بر میگردی زنده یا مرده به مردم عادی آسیب وارد نمیکنی
مالچانیو.. لطفا نگران نباشید من حتما اونو براتون میارم زنده یا مرده
امپراطور.. کافیه برو دیگه برای جنگ آماده شو
امپراطور بعد رفتن مالچانیو با خودش زمزمه کرد فکر نمیکردم پسر شن چنین قدرتی داشته باشه باید میدونستم اون منجلب به نابودی سه فرقه هست اینه پدرش خیانت کاره
مالچانیو بعد حرف زدن با امپراطور آسمانی بیرون رفت با خودش گفت سال هاست منتظر این لحظه بودم حالا وقتشه انتقام بگیرم و اون ییبو بکشم بعد هم یه لبخند مرموزی زد و رفت آماده جنگ شد
- ۴.۵k
- ۱۱ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط