bts
#معشوقه_لرد
پارت۴
تهیونگ بیشتر عصبی شد ولی سعی کرد جلوی خودشو بگیره تا بلایی سره اون پسر نیاره
اخه مهر چشم های اون پسر توی دل تهیونگ نشسته بود.
ـ ولی تهیونگ خودشم نمیدونست چرا مثل بقیع سر جونگکوک داد نمیزنه و جلوی خودشو میگیره تا بهش اسیب نزنه
خودشم از این که گاهی اوقات وسط تمرین ها تو کهکشان چشم های اون پسر غرق میشه اگاه نبود
_بهتره خفه شی و مثل ادم بری بشینی روی اون صندلی کوفتی و استراحتتو بکنی، وگرنه استراحت بی استراحت.
کوک زیر لب غر زد و رفت نشست روی صندلیه داخل تراس
+فکر کرده کیه که دستور میده به من، خب پرنسه که پرنسه، جن و پری و از ما بهترون که نیست، مثل من ادمه.
_چیزی گفتی؟
+نه.
تهیونگ هم به دنبالش به تراس رفت
جونگکوک به گلدون های روی تراس اشاره کرد
+میگم که... این گلا رو خودت پرورش میدی؟
_اره.
+اسم این گلا چیه؟چرا فقط از این گلا داری؟
_اسمرالدو, این یه گل افسانه ایه.
_افسانه ی گل اسمرالدو یا همون دیو عاشق رو شنیدی؟
+یه چیزایی دربارش شنیدم، همون دیوه که عاشق میشه اما به خاطره خودخواهیش سمط دختره نمیره؟
_اون دیو خود خواه نبود، اون دیو از قیافه خودش متنفر بود، همیشه خودشو توی قلعه اش پنهون میکرد تا کسی رو نترسونه با قیافش، تنها دلخوشیش باغ رزش بود، شبایی که اون دختر میومد از باغش رز میدزدید اون عاشق دختر شد، نرفت سمطش چون میترسید چهرشو به اون دختر نشون بده، بار ها با نقاب به دنبال اون دختر رفت و فهمید دلیل دزدیدن گل ها چیه و اون دختر با فروش گل ها پول در میاورد، دیو شروع میکنه به پرورش دادن گل افسانه ای، گل اسمرالدو، تا اون گل کمیاب رو به دختر بده و دختر با فروشش پول زیادی به دست بیاره.
تهیونگ مکس کرد، به چشم های مشتاق جونگکوک که میخواست ادامه ی داستان رو بشنوه نگاه کرد
+چی شد بعدش؟ به هم میرسن اخرش؟
_وقتی دیو اون گل رو پرورش میده و میره تا به اون دختر اعتراف کنه، با جنازه دختری رو به رو میشه که از سرما یخ زده, جنازه معشوقه اش.
+مرد؟ بیچاره دختره. اون دیو اگه زود تر میرفت سراق دختره اینجوری نمیشد.
_اون دیو از خودش میترسید. بهتره بگی بیچاره دیو. چون دختره مرد و راحت شد ولی اون دیو تا اخر عمرش با غم و غصه بین گل هایی که حالا نشونه ی عشقش به اون دختر بود زندگی کرد.
+چه غمگین.
تهیونگ کمی مکس کرد و بعد اروم گفت
_حس میکنم زندگیه منم مثل اون دیو هست.
پارت۴
تهیونگ بیشتر عصبی شد ولی سعی کرد جلوی خودشو بگیره تا بلایی سره اون پسر نیاره
اخه مهر چشم های اون پسر توی دل تهیونگ نشسته بود.
ـ ولی تهیونگ خودشم نمیدونست چرا مثل بقیع سر جونگکوک داد نمیزنه و جلوی خودشو میگیره تا بهش اسیب نزنه
خودشم از این که گاهی اوقات وسط تمرین ها تو کهکشان چشم های اون پسر غرق میشه اگاه نبود
_بهتره خفه شی و مثل ادم بری بشینی روی اون صندلی کوفتی و استراحتتو بکنی، وگرنه استراحت بی استراحت.
کوک زیر لب غر زد و رفت نشست روی صندلیه داخل تراس
+فکر کرده کیه که دستور میده به من، خب پرنسه که پرنسه، جن و پری و از ما بهترون که نیست، مثل من ادمه.
_چیزی گفتی؟
+نه.
تهیونگ هم به دنبالش به تراس رفت
جونگکوک به گلدون های روی تراس اشاره کرد
+میگم که... این گلا رو خودت پرورش میدی؟
_اره.
+اسم این گلا چیه؟چرا فقط از این گلا داری؟
_اسمرالدو, این یه گل افسانه ایه.
_افسانه ی گل اسمرالدو یا همون دیو عاشق رو شنیدی؟
+یه چیزایی دربارش شنیدم، همون دیوه که عاشق میشه اما به خاطره خودخواهیش سمط دختره نمیره؟
_اون دیو خود خواه نبود، اون دیو از قیافه خودش متنفر بود، همیشه خودشو توی قلعه اش پنهون میکرد تا کسی رو نترسونه با قیافش، تنها دلخوشیش باغ رزش بود، شبایی که اون دختر میومد از باغش رز میدزدید اون عاشق دختر شد، نرفت سمطش چون میترسید چهرشو به اون دختر نشون بده، بار ها با نقاب به دنبال اون دختر رفت و فهمید دلیل دزدیدن گل ها چیه و اون دختر با فروش گل ها پول در میاورد، دیو شروع میکنه به پرورش دادن گل افسانه ای، گل اسمرالدو، تا اون گل کمیاب رو به دختر بده و دختر با فروشش پول زیادی به دست بیاره.
تهیونگ مکس کرد، به چشم های مشتاق جونگکوک که میخواست ادامه ی داستان رو بشنوه نگاه کرد
+چی شد بعدش؟ به هم میرسن اخرش؟
_وقتی دیو اون گل رو پرورش میده و میره تا به اون دختر اعتراف کنه، با جنازه دختری رو به رو میشه که از سرما یخ زده, جنازه معشوقه اش.
+مرد؟ بیچاره دختره. اون دیو اگه زود تر میرفت سراق دختره اینجوری نمیشد.
_اون دیو از خودش میترسید. بهتره بگی بیچاره دیو. چون دختره مرد و راحت شد ولی اون دیو تا اخر عمرش با غم و غصه بین گل هایی که حالا نشونه ی عشقش به اون دختر بود زندگی کرد.
+چه غمگین.
تهیونگ کمی مکس کرد و بعد اروم گفت
_حس میکنم زندگیه منم مثل اون دیو هست.
۶.۰k
۲۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.