My fucking life/part:8🍾
My fucking life/part:8🍾
پرش زمانی به یک هفته ی بعد ساعت ۷ صبح:
ات ویو:
از خواب بیدار شدم دیدم کوک خونه نیست...همه جارو گشتم ولی نبود...ترسیده بودم...به کوک زنگ زدم...تلفنشو جواب داد.
ات:کوک...من میترسم...کجایی؟...لطفا برگرد.
کوک:بیبی گرل نگران نباش اومدم یه صبحونه ی خوشمزه برات بخرم
ات:کوککک...میترسممم
کوک:از چی میترسی بیب
ات:از خونه ی خالی میترسم هیچکس نیست جز من...ارواح...
کوک:یاااا...بس کن لطفا الان میام
ات:لطفا برام آهنگ بخون تا آروم شم...فورا بیا
کوک:I need you girl..........
راوی:زنگ در رو زدن و ات درو باز کرد و فورا کوک رو بغل کرد
کوک:اووه...بیبی گرلم من پیشتم...دیگه تنهات نمیزارم
ات:قول بده دیگه تنهام نزاری...*چنتا مشت کوچولو به عضلات کوک
کوک:باشه باشه...*باخنده
کوک:بیبی گرل بعد صبحونه بیا بریم بیرون...
ات:کجااا
کوک:شهربازی...
ات:اکی
راوی:کوک و ات صبحونه خوردن و بعد ۲۰ دقیقه به اتاق برای لباس عوض کردن رفتن(یه اتاق وجود داره)
ات:من اول لباسمو عوض میکنم
کوک:چیی؟من اول...
ات:هرکی زودتر وارد اتاق شد
کوک:خب دوتامون همزمان وارد شدیم...
ات:ولی من زودتر اومدم تو
کوک:به هرحال
ات ویو:
کوک شروع کرد به در آوردن لباسش واییی چه عضلاتی...داشت دکمه های شلوار و کمربندش رو بازی میکرد که من خیره شده بودم بهش...
کوک:عزیزم؟نمیخوای بری بیرون؟به چی خیره شدی؟
ات:هیچ..هیچی
کوک:اوووه خانوم کوچولو به کجا نگاه میکنیی؟
ات:گفتم که هیچییی!
کوک:نههه...من که میدونم دلت چی میخواد!
ات ویو:
کوک بغل کرد و چسبوندتم به دیوار و شروع کرد به بوسیدن لب هام منم همراهیش کردم
کوک:میخوای امتحانش کنیم؟
ات:اوووم...(سر تکون دادن به نشانه ی آره)
کوک:پس شهربازی کنسل میشه
پرش زمانی به یک هفته ی بعد ساعت ۷ صبح:
ات ویو:
از خواب بیدار شدم دیدم کوک خونه نیست...همه جارو گشتم ولی نبود...ترسیده بودم...به کوک زنگ زدم...تلفنشو جواب داد.
ات:کوک...من میترسم...کجایی؟...لطفا برگرد.
کوک:بیبی گرل نگران نباش اومدم یه صبحونه ی خوشمزه برات بخرم
ات:کوککک...میترسممم
کوک:از چی میترسی بیب
ات:از خونه ی خالی میترسم هیچکس نیست جز من...ارواح...
کوک:یاااا...بس کن لطفا الان میام
ات:لطفا برام آهنگ بخون تا آروم شم...فورا بیا
کوک:I need you girl..........
راوی:زنگ در رو زدن و ات درو باز کرد و فورا کوک رو بغل کرد
کوک:اووه...بیبی گرلم من پیشتم...دیگه تنهات نمیزارم
ات:قول بده دیگه تنهام نزاری...*چنتا مشت کوچولو به عضلات کوک
کوک:باشه باشه...*باخنده
کوک:بیبی گرل بعد صبحونه بیا بریم بیرون...
ات:کجااا
کوک:شهربازی...
ات:اکی
راوی:کوک و ات صبحونه خوردن و بعد ۲۰ دقیقه به اتاق برای لباس عوض کردن رفتن(یه اتاق وجود داره)
ات:من اول لباسمو عوض میکنم
کوک:چیی؟من اول...
ات:هرکی زودتر وارد اتاق شد
کوک:خب دوتامون همزمان وارد شدیم...
ات:ولی من زودتر اومدم تو
کوک:به هرحال
ات ویو:
کوک شروع کرد به در آوردن لباسش واییی چه عضلاتی...داشت دکمه های شلوار و کمربندش رو بازی میکرد که من خیره شده بودم بهش...
کوک:عزیزم؟نمیخوای بری بیرون؟به چی خیره شدی؟
ات:هیچ..هیچی
کوک:اوووه خانوم کوچولو به کجا نگاه میکنیی؟
ات:گفتم که هیچییی!
کوک:نههه...من که میدونم دلت چی میخواد!
ات ویو:
کوک بغل کرد و چسبوندتم به دیوار و شروع کرد به بوسیدن لب هام منم همراهیش کردم
کوک:میخوای امتحانش کنیم؟
ات:اوووم...(سر تکون دادن به نشانه ی آره)
کوک:پس شهربازی کنسل میشه
۱.۶k
۰۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.