فیک:"بزار نجاتت بدم"۲۰
[دو هفته بعد]
امروز بعد ماه ها بالاخره ا.ت از بیمارستان مرخص شد!
یا بهتر بگم...
خودشو مرخص کرده بود!
نامجون:ا.ت مطمئنی نیاز نیست بیشتر بمونی؟ میتونی راه بری؟
ا.ت:اعععععع! ولم کن دیگه عین کنه چسبیدی بهم نمیتونم نفس بکشم!
نامجون:خوبی به نیومده که...
*صدای زنگ گوشی*
نامجون:بله؟
آقای کیم:پسرهی جعلق! تو به چه دردی میخوری پس؟
نامجون:پدرجان مثل اینکه ا.ت دهن شما رو به الفاظ رکیک عادت داده یا!
آقای کیم: پای دختر منو وسط نکش که همهی آتیشا از گور تو بلند میشه! چرا گذاشتی ا.ت به این زودی مرخص شه؟
نامجون:پدرجان مگه دخترتونو نمیشناسید؟حرف حرف خودشه!
آقای کیم:خسته نباشی پسرم!
آقای کیم اینو گفت و گوشیو قطع کرد
نامجون:یکی به من بگه گناه من چیه...
ا.ت:گناه تو سینگلیه! با این وجنات تا الان سینگلی خیلیه!
نامجون:ا.ت خاهش میکنم دوباره شروع نکن
ا.ت:اگه اندازه داداشم نمیدونستمت خودم تورت میکردم! دخترا عرضه ندارن که! هعییی زندگی
نامجون:خوشحالم که منو داداشت میدونی..
ا.ت:چیگفتی؟
نامجون:هیچی! سوار شو بریم!
.
.
.
تهیونگ:جونگ کوک شی! تموم نشد؟
جونگ کوک:تنگه!
تهیونگ:کوک این آخرین سایزه!
جونگ کوک:ولی تنگه
تهیونگ:بزار ببینم خب!
جونگ کوک درحالی که حس خفنگی میکرد از اتاق پروف خارج شد و جلوی تهیونگ ایستاد
تهیونگ یهو بی اختیار از خندی روی زمین ولو شد
جونگ کوک:گفتم که تنگه...آخه لباسای خودم چه مشکلی داشت؟
تهیونگ خودشو جمع کرد و دوباره رو صندلی نشست:
همشون یا زیادی مجلسی بودن یا اصلا مناسب نبودن! اگه میدونستم این اتفاق میافته از لباسای خودم بهت میدادم!
جونگ کوک:چرا پیش خیاطم نرفتیم...
تهیونگ:خانم کیم امروز مرخص شدن و فردا باید برید دانشگاه! تو یه روز نمیشه یه دست لباس رو حاضر کرد!
تهیونگ سمت در رفت:
بیا بریم خونهی من...حتما یکیش اندازت میشه!
از اون شب به بعد*همون شبی که تهیونگ و جونگ کوک درحال سیر کردن تو فضا بودن و داشتن جشن میگرفتن* تهیونگ و جونگ کوک خیلی به هم نزدیک تر شده بودن
جونگ کوک حس میکرد یه دوست واقعی پیدا کرده...!
بعد چند مین به خونهی تهیونگ رسیدن
با اینکه تهیونگ یه مشاور و بنامه ریز بودخونهش چیزی از خونهی جونگ کوک کم نداشت!
تهیونگ جونگ کوک رو به سمت اتاق لباساش برد:
هر کدوم رو خواستی بردار...تا وقتی که خیاط لباساتو بدوزه میتونی ازشون استفاده کنی
جونگ کوک نگاهی به دور و برش کردو بعد رو به تهیونگ کرد:
گمون میکردم همهی لباسات رسمی باشن!
.
.
.
계속
امروز بعد ماه ها بالاخره ا.ت از بیمارستان مرخص شد!
یا بهتر بگم...
خودشو مرخص کرده بود!
نامجون:ا.ت مطمئنی نیاز نیست بیشتر بمونی؟ میتونی راه بری؟
ا.ت:اعععععع! ولم کن دیگه عین کنه چسبیدی بهم نمیتونم نفس بکشم!
نامجون:خوبی به نیومده که...
*صدای زنگ گوشی*
نامجون:بله؟
آقای کیم:پسرهی جعلق! تو به چه دردی میخوری پس؟
نامجون:پدرجان مثل اینکه ا.ت دهن شما رو به الفاظ رکیک عادت داده یا!
آقای کیم: پای دختر منو وسط نکش که همهی آتیشا از گور تو بلند میشه! چرا گذاشتی ا.ت به این زودی مرخص شه؟
نامجون:پدرجان مگه دخترتونو نمیشناسید؟حرف حرف خودشه!
آقای کیم:خسته نباشی پسرم!
آقای کیم اینو گفت و گوشیو قطع کرد
نامجون:یکی به من بگه گناه من چیه...
ا.ت:گناه تو سینگلیه! با این وجنات تا الان سینگلی خیلیه!
نامجون:ا.ت خاهش میکنم دوباره شروع نکن
ا.ت:اگه اندازه داداشم نمیدونستمت خودم تورت میکردم! دخترا عرضه ندارن که! هعییی زندگی
نامجون:خوشحالم که منو داداشت میدونی..
ا.ت:چیگفتی؟
نامجون:هیچی! سوار شو بریم!
.
.
.
تهیونگ:جونگ کوک شی! تموم نشد؟
جونگ کوک:تنگه!
تهیونگ:کوک این آخرین سایزه!
جونگ کوک:ولی تنگه
تهیونگ:بزار ببینم خب!
جونگ کوک درحالی که حس خفنگی میکرد از اتاق پروف خارج شد و جلوی تهیونگ ایستاد
تهیونگ یهو بی اختیار از خندی روی زمین ولو شد
جونگ کوک:گفتم که تنگه...آخه لباسای خودم چه مشکلی داشت؟
تهیونگ خودشو جمع کرد و دوباره رو صندلی نشست:
همشون یا زیادی مجلسی بودن یا اصلا مناسب نبودن! اگه میدونستم این اتفاق میافته از لباسای خودم بهت میدادم!
جونگ کوک:چرا پیش خیاطم نرفتیم...
تهیونگ:خانم کیم امروز مرخص شدن و فردا باید برید دانشگاه! تو یه روز نمیشه یه دست لباس رو حاضر کرد!
تهیونگ سمت در رفت:
بیا بریم خونهی من...حتما یکیش اندازت میشه!
از اون شب به بعد*همون شبی که تهیونگ و جونگ کوک درحال سیر کردن تو فضا بودن و داشتن جشن میگرفتن* تهیونگ و جونگ کوک خیلی به هم نزدیک تر شده بودن
جونگ کوک حس میکرد یه دوست واقعی پیدا کرده...!
بعد چند مین به خونهی تهیونگ رسیدن
با اینکه تهیونگ یه مشاور و بنامه ریز بودخونهش چیزی از خونهی جونگ کوک کم نداشت!
تهیونگ جونگ کوک رو به سمت اتاق لباساش برد:
هر کدوم رو خواستی بردار...تا وقتی که خیاط لباساتو بدوزه میتونی ازشون استفاده کنی
جونگ کوک نگاهی به دور و برش کردو بعد رو به تهیونگ کرد:
گمون میکردم همهی لباسات رسمی باشن!
.
.
.
계속
۴۰.۴k
۰۴ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.