فیک:"لوسیفر"۱۱
ا.ت بیخبر از جهان و اتفاقاتی که داره دور و برش میافته به خیال اینکه یه روز معمولی دیگه رو شروع کنه و به زندگی معمولیش ادامه بده از خواب بیدار شد و خمیازه ای کشید.
اما این یه روز معمولی نبود !
ا.ت:حالت خوشه ادمین؟امروزم یه روز تخمی دیگس...تغییری نکرده که! مگه شیطان ظهور کرده؟
دخترم نظرت چیه چشماتو باز کنی و به دور و ورت نگا کنی؟
ا.ت چشماشو باز کرد و نگاهی به دور و برش انداخت...
ا.ت:اینجا که خونهی من نیست!
ا.ت خواست تکونی بخوره که دید نخیر! ازین خبرا نیست لی ا.ت!
ا.ت به یه صندلی بسته شده بود*با همون لباس خوابش!*
ا.ت:تف به ذاتت...نمیشد حداقل با این لباس اینجان میبودم؟
ببخشیدا!
منکه نمیتونستم بگم دختره یا کت شلوار و آرایش کرده خوابیده بود! اونم تو!
ا.ت:ایششششش! منکه میدونم خبر مرگش کار اون آقازادی نفلهس! اصلانم غیر منتظره نبود!
هع...زارتتتتت!
جونگ کوک:خوب خوابیدی عزیزم؟
ا.ت:فتبارک الله احسن الخالقین...خدا چی ساخته!
جونگ کوک: جانم؟
ا.ت:هیچی هیچی به خودت نگیر! اسمت چیه؟
جونگ کوک:م....
ا.ت:اصلا مهم نیست! خب اوزگل به اون رئیس آقا زادت بگو من دست از این پرنده نمیکشم تا تهم پاشم! میتونی منو بکشی!
جونگ کوک: نه نه داری اشتب میزنی من...
ا.ت:پسرهی عوضی ببین چه زیر دستایی داره...خودش هیچ گوهی نیستا! ولی نوچه هاش...
جونگ کوک:یاااا نوچه چیه! من از طرف کسی نیومدم!
ا.ت:دوس دختر نداری؟
جونگ کوک:نه!
ا.ت:پس اگه روم کراشی باید بگم علاقهای به پسر بازی ندارم بزار برم رد کارم
جونگ کوک:چقد اعتماد به نفس داری!
ا.ت:پس من چرا الان اینجام؟
جونگ کوک کراواتشو شل کرد و نفسی کشید:
هوفففففف...مگه تو مهلت میدی
ا.ت با چشمای ریزش که تا حد ممکن بازش کرده بود به جونگ کوک زل زده بود
جونگ کوک:اونجوری نگام نکن...مگه آدم ندیدی؟
ا.ت:آخه شبی آدم نیستی
جونگ کوک:خیلی باهوشیا
ا.ت:معموله! البته همه فرق انسان و حیوان و میدونن
جونگ کوک محکم به سرش زد و آهی بلند کشید: مگه چند سالته تو....
ا.ت:بیست هفت تو چطور!؟
جونگ کوک:نخیر...به حالا ها ادامه دارد...
.
.
.
계속
اما این یه روز معمولی نبود !
ا.ت:حالت خوشه ادمین؟امروزم یه روز تخمی دیگس...تغییری نکرده که! مگه شیطان ظهور کرده؟
دخترم نظرت چیه چشماتو باز کنی و به دور و ورت نگا کنی؟
ا.ت چشماشو باز کرد و نگاهی به دور و برش انداخت...
ا.ت:اینجا که خونهی من نیست!
ا.ت خواست تکونی بخوره که دید نخیر! ازین خبرا نیست لی ا.ت!
ا.ت به یه صندلی بسته شده بود*با همون لباس خوابش!*
ا.ت:تف به ذاتت...نمیشد حداقل با این لباس اینجان میبودم؟
ببخشیدا!
منکه نمیتونستم بگم دختره یا کت شلوار و آرایش کرده خوابیده بود! اونم تو!
ا.ت:ایششششش! منکه میدونم خبر مرگش کار اون آقازادی نفلهس! اصلانم غیر منتظره نبود!
هع...زارتتتتت!
جونگ کوک:خوب خوابیدی عزیزم؟
ا.ت:فتبارک الله احسن الخالقین...خدا چی ساخته!
جونگ کوک: جانم؟
ا.ت:هیچی هیچی به خودت نگیر! اسمت چیه؟
جونگ کوک:م....
ا.ت:اصلا مهم نیست! خب اوزگل به اون رئیس آقا زادت بگو من دست از این پرنده نمیکشم تا تهم پاشم! میتونی منو بکشی!
جونگ کوک: نه نه داری اشتب میزنی من...
ا.ت:پسرهی عوضی ببین چه زیر دستایی داره...خودش هیچ گوهی نیستا! ولی نوچه هاش...
جونگ کوک:یاااا نوچه چیه! من از طرف کسی نیومدم!
ا.ت:دوس دختر نداری؟
جونگ کوک:نه!
ا.ت:پس اگه روم کراشی باید بگم علاقهای به پسر بازی ندارم بزار برم رد کارم
جونگ کوک:چقد اعتماد به نفس داری!
ا.ت:پس من چرا الان اینجام؟
جونگ کوک کراواتشو شل کرد و نفسی کشید:
هوفففففف...مگه تو مهلت میدی
ا.ت با چشمای ریزش که تا حد ممکن بازش کرده بود به جونگ کوک زل زده بود
جونگ کوک:اونجوری نگام نکن...مگه آدم ندیدی؟
ا.ت:آخه شبی آدم نیستی
جونگ کوک:خیلی باهوشیا
ا.ت:معموله! البته همه فرق انسان و حیوان و میدونن
جونگ کوک محکم به سرش زد و آهی بلند کشید: مگه چند سالته تو....
ا.ت:بیست هفت تو چطور!؟
جونگ کوک:نخیر...به حالا ها ادامه دارد...
.
.
.
계속
۴۵.۰k
۰۴ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.