"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 1"
"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 1"
part: 8
"ویو نادیا"
به سمت در رفت و بازش کرد
و منم از ترس رو به سقف خشک شده بودم
بلند اسم کسیو صدا کرد و کنار در تکیه داد، طلبکارانه نگام میکرد
طرف جدی حدی میخواد بکشتم
یه زنه سن بالا امد داخل و گفت:
_ بله ارباب
کوک: اینو به سپر به دخترا.....فقط تایید کن ادمش کنن چون بد جور داره میره رو مخم...و اینکه من چند روز نیستم تا بیام این اماده باشهههه
و با قدمایه بلند از کنار اون زنه رد شد
وقتی به خودم امدم اون زنه جلون بود
_: ای وای خاک به سرم تو چرا انقدر یخی ؟!
یه دفعه به طرفی رفت ، و متوجعه شدم که در پنجره کاملا باز بوده، ببینم اینجا اصلا بخاری چییزی داره؟
دست کسی دور شونه هایه برهنم نشست
_:دختر جون پاشو ...الان مریض میشی
با صدایه لرزون گفتم:
_ او...اون میخواد..منو ..بکشه؟
اون زنه نگاه مهربونشو بهم دوخت
_: این حرفا جیه عزیزه دلم، تو فقط باید یکم باهاش راه بیای ،الانم پاشو پاشو که ارباب بفهمه مریض شدی دمار از روزگارمونو در میاره
اروم از حام بلند شدم
_: پتورو کجا میاری؟
نادیا: بالاتنم یکمی برهنس
_:ای بابا وایسا
رفت سمت کمد و دنبال چییزی گشت
و بعد با یه هودیه سفید به سمتم امد
_: اینو بپوش
نادیا: این؟ مگه برایه اون پسره نیست؟
_:اره؛ بپوش بابا چییزی نمیگه
سری تکون دادم که هودیو خودش تنم کرد
وای جقدر نرم بوددد
ناگهان لبخندی رو لbم نشست
_: دنبالم بیا
از اتاق خارج شدیمو و به طبقه پایین امدیم
که در خونه باز شدو اون پسره با اخم وارد شد ، انگار کلا عادتش بود
با دیدن من یکم وایساد و بعد به اون اجوماعه نگاه کرد و جییزی نگفت
اجوما: چییزی شده ارباب؟
کوک: نه ، من تا یکی دو ساعت دیگه میرم
_: به سلامت ، دختر بیا دنبالم
اجوما منو وارد یه اتاق داخله طبقه پایین کرد اتاق خوبی بود
اجوما: تو اینجا میمونی
نادیا: جی ؟ میمونم؟ من نمیتونم من زندگیه خودمو دارم
احوما: دختر گلم، میدونم سخته ، ولی م اعتماد کن ...یکم صبر و تحمل
نادیا: اخه....
حرفم با صدایا اون پسره متوقف شد
کوک: تو مجبوری اینجا بمونی؛ کسی به نظرت اهمیت نمیده، پس راه امدن باهام بهترین گذینس
نادیا: مگه تو کی هستییی هان؟(داد
بلند تر از خودم جواب داد:
_ کسی که قراره شبا زیرش جون بدییی
احوما: ارباب لطبا یکم اروم باشید
کوک: نخیر تا الانشم به اندازه کافی اروم بودم
اجوما: ارباب میشه بیرون باهاتون صحبت کنم؟
با خط نشونی که با چشماش برامکشید از اتاق خارج شد، اجوما دنبالش راه افتاد و درو بست
رو تخت نشستم و زانویه غم بقل گرفتم
صبر حوصله ؟
در برابر این؟
میدونید چی عجیبه.؟!
اینکه من تو سالایه زندگیم هیچ وقت در حدی عصبی نشدم که داد بیداد کنم؛ولی ببینید این چیه که اشکارم کرد
part: 8
"ویو نادیا"
به سمت در رفت و بازش کرد
و منم از ترس رو به سقف خشک شده بودم
بلند اسم کسیو صدا کرد و کنار در تکیه داد، طلبکارانه نگام میکرد
طرف جدی حدی میخواد بکشتم
یه زنه سن بالا امد داخل و گفت:
_ بله ارباب
کوک: اینو به سپر به دخترا.....فقط تایید کن ادمش کنن چون بد جور داره میره رو مخم...و اینکه من چند روز نیستم تا بیام این اماده باشهههه
و با قدمایه بلند از کنار اون زنه رد شد
وقتی به خودم امدم اون زنه جلون بود
_: ای وای خاک به سرم تو چرا انقدر یخی ؟!
یه دفعه به طرفی رفت ، و متوجعه شدم که در پنجره کاملا باز بوده، ببینم اینجا اصلا بخاری چییزی داره؟
دست کسی دور شونه هایه برهنم نشست
_:دختر جون پاشو ...الان مریض میشی
با صدایه لرزون گفتم:
_ او...اون میخواد..منو ..بکشه؟
اون زنه نگاه مهربونشو بهم دوخت
_: این حرفا جیه عزیزه دلم، تو فقط باید یکم باهاش راه بیای ،الانم پاشو پاشو که ارباب بفهمه مریض شدی دمار از روزگارمونو در میاره
اروم از حام بلند شدم
_: پتورو کجا میاری؟
نادیا: بالاتنم یکمی برهنس
_:ای بابا وایسا
رفت سمت کمد و دنبال چییزی گشت
و بعد با یه هودیه سفید به سمتم امد
_: اینو بپوش
نادیا: این؟ مگه برایه اون پسره نیست؟
_:اره؛ بپوش بابا چییزی نمیگه
سری تکون دادم که هودیو خودش تنم کرد
وای جقدر نرم بوددد
ناگهان لبخندی رو لbم نشست
_: دنبالم بیا
از اتاق خارج شدیمو و به طبقه پایین امدیم
که در خونه باز شدو اون پسره با اخم وارد شد ، انگار کلا عادتش بود
با دیدن من یکم وایساد و بعد به اون اجوماعه نگاه کرد و جییزی نگفت
اجوما: چییزی شده ارباب؟
کوک: نه ، من تا یکی دو ساعت دیگه میرم
_: به سلامت ، دختر بیا دنبالم
اجوما منو وارد یه اتاق داخله طبقه پایین کرد اتاق خوبی بود
اجوما: تو اینجا میمونی
نادیا: جی ؟ میمونم؟ من نمیتونم من زندگیه خودمو دارم
احوما: دختر گلم، میدونم سخته ، ولی م اعتماد کن ...یکم صبر و تحمل
نادیا: اخه....
حرفم با صدایا اون پسره متوقف شد
کوک: تو مجبوری اینجا بمونی؛ کسی به نظرت اهمیت نمیده، پس راه امدن باهام بهترین گذینس
نادیا: مگه تو کی هستییی هان؟(داد
بلند تر از خودم جواب داد:
_ کسی که قراره شبا زیرش جون بدییی
احوما: ارباب لطبا یکم اروم باشید
کوک: نخیر تا الانشم به اندازه کافی اروم بودم
اجوما: ارباب میشه بیرون باهاتون صحبت کنم؟
با خط نشونی که با چشماش برامکشید از اتاق خارج شد، اجوما دنبالش راه افتاد و درو بست
رو تخت نشستم و زانویه غم بقل گرفتم
صبر حوصله ؟
در برابر این؟
میدونید چی عجیبه.؟!
اینکه من تو سالایه زندگیم هیچ وقت در حدی عصبی نشدم که داد بیداد کنم؛ولی ببینید این چیه که اشکارم کرد
۲۶.۸k
۱۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.