این چه عشقیه پارت7
این چه عشقیه پارت7
ـ بخدا دارم راس میگم از فردا شروع میکنم
جنی ـ اووووووو
ـ زهر مار
الویا ـ بنگ چان میدونه؟
ـ جیمین گفت بهش میگم
جنی ـ اگه جون سالم به در بردی من اسممو عوض میکنم
ـ بنگ چان خلط میکنه زنگ مامانم میزنم
الویا ـ مامانت چه چجوری از امریکا بیاد کره که ترو نجات بده
ـ اما مامانم نمیزاره که بنگ چان اذیتم کنه *یه خورده با بغض*
جنی ـ نکنه بغض کردی؟ یاااا
ـ خب دلم براش تنگ شده کی تابستون میرسه که بیاد پیشم
الویا ـ هعی اروم باش
ـ ارومم خیلی ارومم
الویاـ یا امشب بیا پیش من بخواب جنی هم میاد
ـ باشه میام
جنی ـ میبینیمت
ـ فعلا
الویا و جنی ـ باییی
گوشیو قطع کردم باز لباسای خودمو پوشیدم اون ظرفی که اجوما بهم داده بود رو برداشتم قبل از اینکه راه بیوفتم یه چیزی خوردم و جیمین گفت که برای ساعت چند بیام شرکت و از اونجا زدم بیرون با بچه ها یه جا قرار گذاشتیم که همو ببینیم من تو ایسگاه اتوبوس منتظرشون بودم داشتم اهنگ گوش میکردم بعد چند دقیقه دخترا پیداشون شد و رفتیم خونه ی الویا
الویا برامون پاستا درست کرد
الویا ـ بچه ها بیاین بخورین الان سرد میشه هااا*با صدای بلند*
منو جنی رفتیم پیشش من شبر حساسیت داشتم
ـ داخلش که شیر نریختی؟
الویا ـ نع نریختم مت خودم از شیر بدم میاد
ـ اما من حساسیت دارم به شیر
جنی ـ خب حالا کع داخلش شیر نیس بخور پس
نشستیم کنار میز شروع کردیم به خوردن خیلی خوشمزه بود
ـ این بهترین پاستایی بود که تاحالا خوردم
جنی ـ اره
الویا ـ نوش جونتون
بعد از خوردن جامونو پایین کاناپه انداختیم سه تامون کنار هم دراز کشیدیم باز منو انداختن وسط داشتم گوشیمو سایلنت میکردم که زنگ خورد بنگ چان بود جواب دادم
بنگ چان ـ هانا کجایی؟*حالت نگران*
ـ خونه ی الویا چیزی شده؟
بنگ چان ـ شبو اونجایی؟
ـ اره مشکلی هست؟
بنگ چان ـ نه فقط نگرانت شدم همین
ـ نه خوبم چیزیم نیست
بنگ چان ـ پس خوب بخواب باشه؟ فردا هم خواستی بیای خونه بهم بگو تا بیام دنبالت
ـ باشه اما چرا امروز انقد مهربون شدی؟
بنگ چان ـ نمی تونم نگران خواهرم باشم؟
ـ نه میتونی من منظورم این نبود
بنگ چان ـ پس چی بود؟
ـ اخه اولین باره که میبینم این جوری حرف میزنی
بنگ چان ـ دیگه بگیر بخواب
ـ باشه خدافظ
بنگ چان ـ خدافظ
گوشیو قطع کردم سه تامون داشتیم به سقف نگاه میکردیم خوابمون نمی برد دلم برای مامان بابام تنگ شده بود به اونا که فک میکردم دلم میخواست گریه کنم دو سال بود که ازشون خبری نداشتم
ـ بخدا دارم راس میگم از فردا شروع میکنم
جنی ـ اووووووو
ـ زهر مار
الویا ـ بنگ چان میدونه؟
ـ جیمین گفت بهش میگم
جنی ـ اگه جون سالم به در بردی من اسممو عوض میکنم
ـ بنگ چان خلط میکنه زنگ مامانم میزنم
الویا ـ مامانت چه چجوری از امریکا بیاد کره که ترو نجات بده
ـ اما مامانم نمیزاره که بنگ چان اذیتم کنه *یه خورده با بغض*
جنی ـ نکنه بغض کردی؟ یاااا
ـ خب دلم براش تنگ شده کی تابستون میرسه که بیاد پیشم
الویا ـ هعی اروم باش
ـ ارومم خیلی ارومم
الویاـ یا امشب بیا پیش من بخواب جنی هم میاد
ـ باشه میام
جنی ـ میبینیمت
ـ فعلا
الویا و جنی ـ باییی
گوشیو قطع کردم باز لباسای خودمو پوشیدم اون ظرفی که اجوما بهم داده بود رو برداشتم قبل از اینکه راه بیوفتم یه چیزی خوردم و جیمین گفت که برای ساعت چند بیام شرکت و از اونجا زدم بیرون با بچه ها یه جا قرار گذاشتیم که همو ببینیم من تو ایسگاه اتوبوس منتظرشون بودم داشتم اهنگ گوش میکردم بعد چند دقیقه دخترا پیداشون شد و رفتیم خونه ی الویا
الویا برامون پاستا درست کرد
الویا ـ بچه ها بیاین بخورین الان سرد میشه هااا*با صدای بلند*
منو جنی رفتیم پیشش من شبر حساسیت داشتم
ـ داخلش که شیر نریختی؟
الویا ـ نع نریختم مت خودم از شیر بدم میاد
ـ اما من حساسیت دارم به شیر
جنی ـ خب حالا کع داخلش شیر نیس بخور پس
نشستیم کنار میز شروع کردیم به خوردن خیلی خوشمزه بود
ـ این بهترین پاستایی بود که تاحالا خوردم
جنی ـ اره
الویا ـ نوش جونتون
بعد از خوردن جامونو پایین کاناپه انداختیم سه تامون کنار هم دراز کشیدیم باز منو انداختن وسط داشتم گوشیمو سایلنت میکردم که زنگ خورد بنگ چان بود جواب دادم
بنگ چان ـ هانا کجایی؟*حالت نگران*
ـ خونه ی الویا چیزی شده؟
بنگ چان ـ شبو اونجایی؟
ـ اره مشکلی هست؟
بنگ چان ـ نه فقط نگرانت شدم همین
ـ نه خوبم چیزیم نیست
بنگ چان ـ پس خوب بخواب باشه؟ فردا هم خواستی بیای خونه بهم بگو تا بیام دنبالت
ـ باشه اما چرا امروز انقد مهربون شدی؟
بنگ چان ـ نمی تونم نگران خواهرم باشم؟
ـ نه میتونی من منظورم این نبود
بنگ چان ـ پس چی بود؟
ـ اخه اولین باره که میبینم این جوری حرف میزنی
بنگ چان ـ دیگه بگیر بخواب
ـ باشه خدافظ
بنگ چان ـ خدافظ
گوشیو قطع کردم سه تامون داشتیم به سقف نگاه میکردیم خوابمون نمی برد دلم برای مامان بابام تنگ شده بود به اونا که فک میکردم دلم میخواست گریه کنم دو سال بود که ازشون خبری نداشتم
۶.۵k
۲۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.