سوراخ پارت 16
#جونگکوک
باید یه جوری قضیه رو جمعش میکردم و به اعضا میگفتم ازدواج کردم....بارداری یونا ک جای خود دارد....
ساعت هشت از خونه زدم بیرون ک برم کمپانی....
#یونا
آخرش نگذاشت برگردم سر کار ...من فقط یه ماهه تو بیگ هیتم. ...از دست کوک...😣❤
حدود یک ساعت بعد از رفتن کوک تصمیم گرفتم برم تو بازار بچرخم ....قبلا وقتی 15 سالم بود با چویا هفته ای یه بار میرفتیم و توی پارک و بازار میچرخیدیم واسه خودمون....
.....#در_بازار
داشتم به ویترین مغازه های تو پاساژ نگاه میکردم....ک یهو یه نفر کمرم رو آروم گرفت....برگشتم و دیدم ....😲😱موری اوگای...
-سلام عزیزم...
+لطفا دست از سر من بردارید....
-اوه بهتره اینجا شاخ بازی در نیاری ....چون من مدیر اینجام...
من رو کشوند توی دفترش....بهم اشاره کرد ک روی صندلی بنشینم...
میترسیدم...
همون موقع صدای تیر اندازی اومد .....
اوگای بلند شد ...کلید دفتر رو برداشت و گفت برمیگردم.....
شت در رو قفل کرد...😠
از هر راهی استفاده کردم نتونستم در رو باز کنم ....خسته شدم نشستم رو صندلی..خوابم برد دوباره....
#پنج_ساعت_بعد
#جونگکوک
برگشتم خونه ولی یونا اونجا نبود .....سریع به موبایلش زنگ زدم اما خاموش بود....
میخواستم زنگ بزنم به چویا ک آیفون زنگ خورد...
چویا بود...
در رو باز کردم....
#پنج_دقیقه_بعد
-منظورت چیه؟ آخه چرا؟چرا ما دیگه نمیتونیم باهم زندگی کنیم...😭😭💔چویا لطفا ما رو از هم جدا نکن...
+جونگ کوک برای منم آسون نیست ....من میدونم ک تو و یونا چقدر همدیگه رو دوست دارید ...ولی اینکار برای حفظ جون خودتونه. ...
-نه نه😭😭😭😭😭من بدون یونا نمیتونم زندگی کنمممم😭😭😭😭
+😢ک..وک به...کسی در این مورد چیزی گفتی.؟!
-هنوز نه😭
+پس مثل یه راز توی قلبت نگهش دار تا وقتی دوباره همدیگه رو ببینید....💔😢
-چویا...لطفا...نه.. خواهش میکنم....بهت التماس میکنم....😭😭😭😭...شده ایدول بودن رو میزارم کنار😭😭😭💔
+متاسفم جونگ کوک ....متاسفم...
ادامه پارت بعدی....
#سوراخ
#پست_جدید
باید یه جوری قضیه رو جمعش میکردم و به اعضا میگفتم ازدواج کردم....بارداری یونا ک جای خود دارد....
ساعت هشت از خونه زدم بیرون ک برم کمپانی....
#یونا
آخرش نگذاشت برگردم سر کار ...من فقط یه ماهه تو بیگ هیتم. ...از دست کوک...😣❤
حدود یک ساعت بعد از رفتن کوک تصمیم گرفتم برم تو بازار بچرخم ....قبلا وقتی 15 سالم بود با چویا هفته ای یه بار میرفتیم و توی پارک و بازار میچرخیدیم واسه خودمون....
.....#در_بازار
داشتم به ویترین مغازه های تو پاساژ نگاه میکردم....ک یهو یه نفر کمرم رو آروم گرفت....برگشتم و دیدم ....😲😱موری اوگای...
-سلام عزیزم...
+لطفا دست از سر من بردارید....
-اوه بهتره اینجا شاخ بازی در نیاری ....چون من مدیر اینجام...
من رو کشوند توی دفترش....بهم اشاره کرد ک روی صندلی بنشینم...
میترسیدم...
همون موقع صدای تیر اندازی اومد .....
اوگای بلند شد ...کلید دفتر رو برداشت و گفت برمیگردم.....
شت در رو قفل کرد...😠
از هر راهی استفاده کردم نتونستم در رو باز کنم ....خسته شدم نشستم رو صندلی..خوابم برد دوباره....
#پنج_ساعت_بعد
#جونگکوک
برگشتم خونه ولی یونا اونجا نبود .....سریع به موبایلش زنگ زدم اما خاموش بود....
میخواستم زنگ بزنم به چویا ک آیفون زنگ خورد...
چویا بود...
در رو باز کردم....
#پنج_دقیقه_بعد
-منظورت چیه؟ آخه چرا؟چرا ما دیگه نمیتونیم باهم زندگی کنیم...😭😭💔چویا لطفا ما رو از هم جدا نکن...
+جونگ کوک برای منم آسون نیست ....من میدونم ک تو و یونا چقدر همدیگه رو دوست دارید ...ولی اینکار برای حفظ جون خودتونه. ...
-نه نه😭😭😭😭😭من بدون یونا نمیتونم زندگی کنمممم😭😭😭😭
+😢ک..وک به...کسی در این مورد چیزی گفتی.؟!
-هنوز نه😭
+پس مثل یه راز توی قلبت نگهش دار تا وقتی دوباره همدیگه رو ببینید....💔😢
-چویا...لطفا...نه.. خواهش میکنم....بهت التماس میکنم....😭😭😭😭...شده ایدول بودن رو میزارم کنار😭😭😭💔
+متاسفم جونگ کوک ....متاسفم...
ادامه پارت بعدی....
#سوراخ
#پست_جدید
۲۶.۵k
۱۸ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.