فیک وقتی دخترشی ولی همیشه بین تو و برادرت فرق میذاشت
Part 25
میونگ ویو:سوار ماشین شدم کلاه و ماسکی رو روی صورتم گذاشتم که کسی منو نشناسه و ماشین رو روشن کردم........
ات ویو:با صدای زنگ گوشیم بلند شدم....ساعت ۴ بود ولی بازم خوابم میومد.....ساعت رو روی چهار و نیم گذاشتم و دوباره خوابیدم.....نیم ساعت دیگه گوشیم زنگ خورد.....ساعت ۶ باید کافه باشم پس به جایی بر نمیخوره اگه یکم دیر تر بیدار بشم.....یه بار دیگه ساعت رو روی ۵ و و ربع کوک کردم و خوابیدم....بعد از چندین دقیقه بازم ساعت گوشی زنگ خورد این دفعه رو باید بلند بشم ولی فقط یکم پلکام رو روی هم بزارم....بعدش بلند میشم....آره بلند میشم.......
(۱ساعت بعد)
ات ویو:یهو از خواب پریدم و به ساعت نگاه کردم....وای ساعت ۶ و ربعه..... دیرم شد دیرم شد.....سریع رفتم لباسام رو پوشیدم و با سریعترین حالت ممکن تا کافه دویدم...طوری که نزدیک بود یه ماشین بهم بزنه ولی این دفعه هم شانس آوردم.....وقتی به کافه رسیده بودم نفسم دیگه بالا نمی اومد....ولی باید بیشتر از اینکه دیرم بشه کارم رو شروع کنم رفتم داخل و رئیس رو دیدم.
رئیس:ات چهل و پنج دقیقه هست که دیر اومدی معلومه کجا بودی؟
ات ویو:لحنش جدی بود ولی اون اندازه هم عصبانی نبود...از اونجایی که از قدیم گفتن، راست گفتن بهتر از هر چیزیه بهتره چیزایی مثل اینکه ترافیک بود و اینا رو نگم
ات:خب راستش از اونجایی که آخرین روز امتحانات بود یکم خسته بودم و تا الان خوابیده بودم...ببخشید دیگه تکرار نمیشه
رئیس:این دفعه اشکالی نداره ولی دفعات بعد رو حتما دقت کن
ات:چشم
ات ویو:بعد از سلام کردن با یوری رفتم تو اتاق پرو که لباسام رو بپشوم....خب شاید سوال باشه براتون یوری کیه....خب راستش یوری یکی از خدمه ی کافه هست و وقتی که اینجا شیفت داشتم با هم آشنا شدیم
.....دختر خوب و مهربونیه...با اینکه ۲۳ سالشه اما خیلی کیوته....خب برم به کارا برسم که خیلی دیر شد
ات:سلام یوری
یوری:آا....سلام فندق کوچولو....فکر کردم نمیای...خب بگذریم چطوری؟
ات:راستش خواب موندم...مرسی خوبم تو چطوری؟
یوری:فکر کنم اسمت رو از فندق کوچولو باید به خانوم خوابالو تغییر بدیم
ات:خو امروز آخرین روز امتحانات بود خیلی خسته شدم.
یوری:اوو پس خیلی خسته بودی بهت حق میدم....حالا برو سراغ ظرفا امشب مثل اینکه کافه خیلی شلوغ بشه کلی کار داریم....بدو بدو
ات:باشه
(چندین ساعت بعد)
ات ویو:تقریبا یه ساعت مونده بود که شیفت کاریم تموم بشه که یه خانوم با ماسک و کلاه مشکی اومد داخل کافه....
ادامه دارد......
میونگ ویو:سوار ماشین شدم کلاه و ماسکی رو روی صورتم گذاشتم که کسی منو نشناسه و ماشین رو روشن کردم........
ات ویو:با صدای زنگ گوشیم بلند شدم....ساعت ۴ بود ولی بازم خوابم میومد.....ساعت رو روی چهار و نیم گذاشتم و دوباره خوابیدم.....نیم ساعت دیگه گوشیم زنگ خورد.....ساعت ۶ باید کافه باشم پس به جایی بر نمیخوره اگه یکم دیر تر بیدار بشم.....یه بار دیگه ساعت رو روی ۵ و و ربع کوک کردم و خوابیدم....بعد از چندین دقیقه بازم ساعت گوشی زنگ خورد این دفعه رو باید بلند بشم ولی فقط یکم پلکام رو روی هم بزارم....بعدش بلند میشم....آره بلند میشم.......
(۱ساعت بعد)
ات ویو:یهو از خواب پریدم و به ساعت نگاه کردم....وای ساعت ۶ و ربعه..... دیرم شد دیرم شد.....سریع رفتم لباسام رو پوشیدم و با سریعترین حالت ممکن تا کافه دویدم...طوری که نزدیک بود یه ماشین بهم بزنه ولی این دفعه هم شانس آوردم.....وقتی به کافه رسیده بودم نفسم دیگه بالا نمی اومد....ولی باید بیشتر از اینکه دیرم بشه کارم رو شروع کنم رفتم داخل و رئیس رو دیدم.
رئیس:ات چهل و پنج دقیقه هست که دیر اومدی معلومه کجا بودی؟
ات ویو:لحنش جدی بود ولی اون اندازه هم عصبانی نبود...از اونجایی که از قدیم گفتن، راست گفتن بهتر از هر چیزیه بهتره چیزایی مثل اینکه ترافیک بود و اینا رو نگم
ات:خب راستش از اونجایی که آخرین روز امتحانات بود یکم خسته بودم و تا الان خوابیده بودم...ببخشید دیگه تکرار نمیشه
رئیس:این دفعه اشکالی نداره ولی دفعات بعد رو حتما دقت کن
ات:چشم
ات ویو:بعد از سلام کردن با یوری رفتم تو اتاق پرو که لباسام رو بپشوم....خب شاید سوال باشه براتون یوری کیه....خب راستش یوری یکی از خدمه ی کافه هست و وقتی که اینجا شیفت داشتم با هم آشنا شدیم
.....دختر خوب و مهربونیه...با اینکه ۲۳ سالشه اما خیلی کیوته....خب برم به کارا برسم که خیلی دیر شد
ات:سلام یوری
یوری:آا....سلام فندق کوچولو....فکر کردم نمیای...خب بگذریم چطوری؟
ات:راستش خواب موندم...مرسی خوبم تو چطوری؟
یوری:فکر کنم اسمت رو از فندق کوچولو باید به خانوم خوابالو تغییر بدیم
ات:خو امروز آخرین روز امتحانات بود خیلی خسته شدم.
یوری:اوو پس خیلی خسته بودی بهت حق میدم....حالا برو سراغ ظرفا امشب مثل اینکه کافه خیلی شلوغ بشه کلی کار داریم....بدو بدو
ات:باشه
(چندین ساعت بعد)
ات ویو:تقریبا یه ساعت مونده بود که شیفت کاریم تموم بشه که یه خانوم با ماسک و کلاه مشکی اومد داخل کافه....
ادامه دارد......
۲۲.۷k
۱۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.