𝗯𝗿𝗼𝗸𝗲𝗻 𝗹𝗼𝘃𝗲🏹
#𝗯𝗿𝗼𝗸𝗲𝗻_𝗹𝗼𝘃𝗲🏹
↬#𝗽𝗮𝗿𝘁 4
↬#𝗮𝗿𝗺𝗶❦
لورا : مرسی اوپا
(ا/ت از اینکه همش میگفت اوپا حرصم میگرفت دلم میخواست خفش کنم)
لورا : من از اون عروسکا میخوام یه اوجا جایزه میدن
جونگکوک: ولی باید با اون تیر ها با دکنک هارو بزنی
لورا: اوپا لطفا یکی از اونا میخوام خواهش
جونگکوک: باشه حالا
رفت و با یه عروسک امد عروسک رو داد به لورا
لورا : مرسی اوپا با این یاد چند سال پیشمون افتادم که برام توی شهر بازی عروسک گرفتی
ا/ت : چی؟
جونگکوک: منظورت چیه من اصلا با تو شهر بازی نیومدم
لورا : اوپا خودتو به اون راه نزن منظورم همون شب هست
گوشی کوک زنگ خورد(حوصله ندارم بنویسم مامان کوک گفت که زود برگردن تمام)
ا/ت ویو
وقتی بر گشتیم یه راست رفتم اتاقمون با کوک حرف نزدم و ازش ناراحت بودم رفتم رو تخت دراز کشیدم که کوک امد تو
کوک امد کنار ا/ت نشست
ا/ت روشو اونور کرد جونگکوک هم دراز کشید و اونو از پشت بغل کرد
جونگکوک: ا/ت از دستم عصبانی نباش باور کن همه حرف هاش دروغ بود
ا/ت : از کجا معلوم؟
جونگکوک: ا/ت واقع که یعنی تو به من اعتماد نداری
ا/ت : چرا دارم
جونگکوک: پس زود بگردم و تو بغلم بخواب وگرنه هرچی دید از چشم خودت دیدی
ا/ت : باشه
ا/ت برگشت و کوک رو بغل کرد تا فردا صبح
ویو ا/ت
صبح بیدار شدم مثل همیشه دیر از خواب پاشدم کوک رفته بود منم دلم درد میکرد به خودم شک کرده بودم توی خونه یه بی بی چک داشتم ازش استفاده کردم فهمیدم باردار شدم اخه الان من باید چی کار کنم من هنوز آمادگی شو ندارم از بچه هم خوشم نمیاد تا قبل از اینکه کوک بفهمه باید سقطش کنم
رفتم پایین مادر کوک داشت با لورا میگفت میخندید منم لباس هامو پوشیده بودم که برم خرید بعد برم خونه دوستم هاریا
+عروس اول صبحی کجا داری میری؟
ا/ت: خونه دوستم هاریا
+باشه تو هم که یه سر هی خونه اینو اون میری کاش عروس من لورا میشد
ا/ت : بغضم گرفته بود چیزی نگفتم و رفتم توی راه همش داشتم گریه میکردم چرا این همه دارن بهم حرف میزنن تحقیرم میکنن هق مگه من چی کارشون کردم هق ای وای یادم رفت به جونگکوک بگم دارم میرم خونه هاریا الان بهش زنگ میزنم
جونگکوک
(به جونگکوک زنگ زد و ازش اجازه گرفت ناموسان حال ندارم بنویسم )
ویو شب خونه هاریا
ا/ت: هارایا من دیگه میخوام برم
هاریا: نه کجا بری نمیزارم بری
ا/ت : جونگکوک نگرانم میشه
هارا: مگه بهش نگفتی خونه منی
ا/ت: چرا گفتم
هاریا: پس خفه شو و اینجا بمون هنوز ساعت ۹ هه
ویو جونگکوک
رفتم خونه ساعت ۹ بود مادر داشت نگاه فیلم میکرد لورا هم نبود
+پسرم برگشتی عا فکر کردم با ا/ت هستی
جونگکوک: نه رفته خونه هاریا دوستش
+پسرم نباید بزاری اون هرجا دلش میخواد بره الان نصف شبه باید تو خونه باشه نه مثل دخترای هرزه هرشب یه جا بره
جونگکوک: دارم میرم دنبالش لطفا بس کن
ویو ا/ت
همه چی رو به هاریا گفتم اینکه حامله هستم و میخوام سقطش کنم شاید اون بتونه کمکم کنه
هارا : یاااا دختره احمق من نمیزارم اون بچه رو سقط کنی فهمیدی
ا/ت : باشه حالا فقط اینارو جونگکوک نگو وگرنه نمیزاره سقطش کنم
هاریا : غلط کردی من بهش میگم
(زینگ زینگ جی کی وارد میشود)
هاریا: وایسا ببینم کیه ؟ عه جونگکوک زود باش بریم پایین باش
هاریا: سلام خوش امدی
جونگکوک: سلام امدم دنبال ا/ت
ا/ت : آره بریم
ا/ت رفت جونگکوک هم داشت میرفت که هاریا دستش رو گرفت
هاریا: جونگکوک وایسا
جونگکوک: هوم؟
هاریا : ا/ت بارداره ولی میخواد بچه رو سقط کنه
جونگکوک: چی؟ راست میگی؟ ولی چرا میخواد سقطش کنه؟
هاریا : تو که میشناسیش از بچه خیلی خوشش نمیاد ولی بهتر باش صحبت کنی و اگه قبول نکرد عصبانی نشی وگرنه لج میکنه
جونگکوک: باشه مرسی که بهم گفتی خداحافظ
توی ماشین هیچ حرفی نزدن و ا/ت همش به این فکر میکرد که نکنه هاریا بهش گفته میخواد بچه رو سقط کنه
ویو خونها/ت: رفتیم تو کسی نبود همه رفته بودن اتاق هاشون منو کوک هم رفتیم اتاقمون
لباس هامو عوض کردم کوک هم از حموم برگشت یه تیشرت پوشید و امد کنارم رو تخت نشست
↬#𝗽𝗮𝗿𝘁 4
↬#𝗮𝗿𝗺𝗶❦
لورا : مرسی اوپا
(ا/ت از اینکه همش میگفت اوپا حرصم میگرفت دلم میخواست خفش کنم)
لورا : من از اون عروسکا میخوام یه اوجا جایزه میدن
جونگکوک: ولی باید با اون تیر ها با دکنک هارو بزنی
لورا: اوپا لطفا یکی از اونا میخوام خواهش
جونگکوک: باشه حالا
رفت و با یه عروسک امد عروسک رو داد به لورا
لورا : مرسی اوپا با این یاد چند سال پیشمون افتادم که برام توی شهر بازی عروسک گرفتی
ا/ت : چی؟
جونگکوک: منظورت چیه من اصلا با تو شهر بازی نیومدم
لورا : اوپا خودتو به اون راه نزن منظورم همون شب هست
گوشی کوک زنگ خورد(حوصله ندارم بنویسم مامان کوک گفت که زود برگردن تمام)
ا/ت ویو
وقتی بر گشتیم یه راست رفتم اتاقمون با کوک حرف نزدم و ازش ناراحت بودم رفتم رو تخت دراز کشیدم که کوک امد تو
کوک امد کنار ا/ت نشست
ا/ت روشو اونور کرد جونگکوک هم دراز کشید و اونو از پشت بغل کرد
جونگکوک: ا/ت از دستم عصبانی نباش باور کن همه حرف هاش دروغ بود
ا/ت : از کجا معلوم؟
جونگکوک: ا/ت واقع که یعنی تو به من اعتماد نداری
ا/ت : چرا دارم
جونگکوک: پس زود بگردم و تو بغلم بخواب وگرنه هرچی دید از چشم خودت دیدی
ا/ت : باشه
ا/ت برگشت و کوک رو بغل کرد تا فردا صبح
ویو ا/ت
صبح بیدار شدم مثل همیشه دیر از خواب پاشدم کوک رفته بود منم دلم درد میکرد به خودم شک کرده بودم توی خونه یه بی بی چک داشتم ازش استفاده کردم فهمیدم باردار شدم اخه الان من باید چی کار کنم من هنوز آمادگی شو ندارم از بچه هم خوشم نمیاد تا قبل از اینکه کوک بفهمه باید سقطش کنم
رفتم پایین مادر کوک داشت با لورا میگفت میخندید منم لباس هامو پوشیده بودم که برم خرید بعد برم خونه دوستم هاریا
+عروس اول صبحی کجا داری میری؟
ا/ت: خونه دوستم هاریا
+باشه تو هم که یه سر هی خونه اینو اون میری کاش عروس من لورا میشد
ا/ت : بغضم گرفته بود چیزی نگفتم و رفتم توی راه همش داشتم گریه میکردم چرا این همه دارن بهم حرف میزنن تحقیرم میکنن هق مگه من چی کارشون کردم هق ای وای یادم رفت به جونگکوک بگم دارم میرم خونه هاریا الان بهش زنگ میزنم
جونگکوک
(به جونگکوک زنگ زد و ازش اجازه گرفت ناموسان حال ندارم بنویسم )
ویو شب خونه هاریا
ا/ت: هارایا من دیگه میخوام برم
هاریا: نه کجا بری نمیزارم بری
ا/ت : جونگکوک نگرانم میشه
هارا: مگه بهش نگفتی خونه منی
ا/ت: چرا گفتم
هاریا: پس خفه شو و اینجا بمون هنوز ساعت ۹ هه
ویو جونگکوک
رفتم خونه ساعت ۹ بود مادر داشت نگاه فیلم میکرد لورا هم نبود
+پسرم برگشتی عا فکر کردم با ا/ت هستی
جونگکوک: نه رفته خونه هاریا دوستش
+پسرم نباید بزاری اون هرجا دلش میخواد بره الان نصف شبه باید تو خونه باشه نه مثل دخترای هرزه هرشب یه جا بره
جونگکوک: دارم میرم دنبالش لطفا بس کن
ویو ا/ت
همه چی رو به هاریا گفتم اینکه حامله هستم و میخوام سقطش کنم شاید اون بتونه کمکم کنه
هارا : یاااا دختره احمق من نمیزارم اون بچه رو سقط کنی فهمیدی
ا/ت : باشه حالا فقط اینارو جونگکوک نگو وگرنه نمیزاره سقطش کنم
هاریا : غلط کردی من بهش میگم
(زینگ زینگ جی کی وارد میشود)
هاریا: وایسا ببینم کیه ؟ عه جونگکوک زود باش بریم پایین باش
هاریا: سلام خوش امدی
جونگکوک: سلام امدم دنبال ا/ت
ا/ت : آره بریم
ا/ت رفت جونگکوک هم داشت میرفت که هاریا دستش رو گرفت
هاریا: جونگکوک وایسا
جونگکوک: هوم؟
هاریا : ا/ت بارداره ولی میخواد بچه رو سقط کنه
جونگکوک: چی؟ راست میگی؟ ولی چرا میخواد سقطش کنه؟
هاریا : تو که میشناسیش از بچه خیلی خوشش نمیاد ولی بهتر باش صحبت کنی و اگه قبول نکرد عصبانی نشی وگرنه لج میکنه
جونگکوک: باشه مرسی که بهم گفتی خداحافظ
توی ماشین هیچ حرفی نزدن و ا/ت همش به این فکر میکرد که نکنه هاریا بهش گفته میخواد بچه رو سقط کنه
ویو خونها/ت: رفتیم تو کسی نبود همه رفته بودن اتاق هاشون منو کوک هم رفتیم اتاقمون
لباس هامو عوض کردم کوک هم از حموم برگشت یه تیشرت پوشید و امد کنارم رو تخت نشست
۲۲.۴k
۱۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.