سیاه و سفید pt۱۲
سیاه و سفید pt۱۲
که یهو صدای شلیک اومد.کوک و شوگا نگران داشتن به آت نگاه میکردن ولی اون آت نبود که تیر خورد بود اون پدر ناتنیش بود .بعدشم یهو افتاد رو زمین شوگا سرعت رفت سمت آت دست و دهنشو باز کرد کوک هم داشت به اون کسی که پدر ناتنی آت و کشته نگاه میکرد
@ات خوبی عزیزم؟
اره خوبم (اروم)
@اون عوضی که کاری باهات نکرد
نه
آت برگشت و به پست سرش نگاه کرد تا ببینه کی اون بلای جونش رو کشته
=آت قشنگم خوبی
تو،تو اونو کشتی
=اره
اما اون پدرت بود جونگ مین
=اره بود ولی دلیل نمیشه که بتونه خواهر عزیزمو عذیت کنه
@جونگ مین واقعاً ازت ممنونم
=خواهش میکنم
بعدشم آت و شوگا جونگ مین رو بغل کردن و کوک همچنان داشت نگاشون میکرد
=چطوری کوک
-ها...چی؟
=پرسیدم چطوری
-اها خوبم ممنون
@شماها از کجا همدیگرو میشناسین
جونگ مین یه نگاه به کوک کرد و گفت
=ما باهم رفیقیم جونکوک مثل برادرم میمونه
@به لحظه من گیج شدم،جونکوک تو الان به اون جیون (اسم پدر ناتنیشون) گفتی هنوز نمردی و اونو میشناختی پس دشمنت بوده و اگه بخوابیم منطقی فک کنیم جونگ مین هم باید دشمنت باشه ولی....
-یه نفس بگیر بهت توضیح میدم داداش اول بریم خونه
جونگ مین و شوگا و آت و کوک رفتن خونه آت میخواست بره بخوابه اما کوک گفت تا بیاد پیش اونا
@خب میخواستین توضیح بدین
_خب ببین...(همون چیزارو براش توضیح داد)
@خب با جونگ مین چطوری آشنا شدی
=پدر من مادرمو زجر داد و بعدشم کشتش وقتی کوک رو دزدید آورد به اون خونه ای که مادرم توش مرده بود من هم قبلش برای جمع کردن وسایلم قبل از اونا رفته بودم اونجا پس اونارو دیده بودم وقتی که اون بی همچیز مادر کوک رو کشت و همونجا کوک و مادرشو ول کردو رفت من رفتم پیش کوک و تصمیم گرفتیم باهم دیگه ازش انتقام بگیریم اون خونه ای هم که آتیش زدیم باهم دیگه بود ولی اون نمرده البته از این نگزریم که چند ماه تو سانفرانسیسکو هم دنبالش بودم بعدش فهمیدم چند ماهی اومده کره بعدش همین چند وقتا دوباره رفته بود نیویورک
@منم همین سه ماه پیش برای پیداکردنش نیویورک بودم
=وقتی شنیدم برگشته ادرسشو گرفتم اومد تا باهاش حرف بزنم و کارشو تموم کنم .وقتی رسیدم خونشون با چندتا ون از خونه اومدن بیرون منم رفتم دنبالشون که اومدن اینجا فهمیدم آت رو گرفته پس رفتم دنبالش وقتی بردش تو انبار میخواستم کارشو تموم کنم که شما اومدین
افراداشون چرا به ما کاری نداشتن
=اونا حرفای منو گوش میدم پس منم بهشون گفتم که برن بعدشم که دیگه کشتمش
-چرا به من نگفتی نمرده
=میخواستم خودم تمومش کنم چون میدونستم اگه بهت بگم دیوونه میشدی
=سوال دیگه ای هست؟
@حرفی باقی نمی مونه
شوگا گفت درحالی آت رو بغل کرده بود
که یهو صدای شلیک اومد.کوک و شوگا نگران داشتن به آت نگاه میکردن ولی اون آت نبود که تیر خورد بود اون پدر ناتنیش بود .بعدشم یهو افتاد رو زمین شوگا سرعت رفت سمت آت دست و دهنشو باز کرد کوک هم داشت به اون کسی که پدر ناتنی آت و کشته نگاه میکرد
@ات خوبی عزیزم؟
اره خوبم (اروم)
@اون عوضی که کاری باهات نکرد
نه
آت برگشت و به پست سرش نگاه کرد تا ببینه کی اون بلای جونش رو کشته
=آت قشنگم خوبی
تو،تو اونو کشتی
=اره
اما اون پدرت بود جونگ مین
=اره بود ولی دلیل نمیشه که بتونه خواهر عزیزمو عذیت کنه
@جونگ مین واقعاً ازت ممنونم
=خواهش میکنم
بعدشم آت و شوگا جونگ مین رو بغل کردن و کوک همچنان داشت نگاشون میکرد
=چطوری کوک
-ها...چی؟
=پرسیدم چطوری
-اها خوبم ممنون
@شماها از کجا همدیگرو میشناسین
جونگ مین یه نگاه به کوک کرد و گفت
=ما باهم رفیقیم جونکوک مثل برادرم میمونه
@به لحظه من گیج شدم،جونکوک تو الان به اون جیون (اسم پدر ناتنیشون) گفتی هنوز نمردی و اونو میشناختی پس دشمنت بوده و اگه بخوابیم منطقی فک کنیم جونگ مین هم باید دشمنت باشه ولی....
-یه نفس بگیر بهت توضیح میدم داداش اول بریم خونه
جونگ مین و شوگا و آت و کوک رفتن خونه آت میخواست بره بخوابه اما کوک گفت تا بیاد پیش اونا
@خب میخواستین توضیح بدین
_خب ببین...(همون چیزارو براش توضیح داد)
@خب با جونگ مین چطوری آشنا شدی
=پدر من مادرمو زجر داد و بعدشم کشتش وقتی کوک رو دزدید آورد به اون خونه ای که مادرم توش مرده بود من هم قبلش برای جمع کردن وسایلم قبل از اونا رفته بودم اونجا پس اونارو دیده بودم وقتی که اون بی همچیز مادر کوک رو کشت و همونجا کوک و مادرشو ول کردو رفت من رفتم پیش کوک و تصمیم گرفتیم باهم دیگه ازش انتقام بگیریم اون خونه ای هم که آتیش زدیم باهم دیگه بود ولی اون نمرده البته از این نگزریم که چند ماه تو سانفرانسیسکو هم دنبالش بودم بعدش فهمیدم چند ماهی اومده کره بعدش همین چند وقتا دوباره رفته بود نیویورک
@منم همین سه ماه پیش برای پیداکردنش نیویورک بودم
=وقتی شنیدم برگشته ادرسشو گرفتم اومد تا باهاش حرف بزنم و کارشو تموم کنم .وقتی رسیدم خونشون با چندتا ون از خونه اومدن بیرون منم رفتم دنبالشون که اومدن اینجا فهمیدم آت رو گرفته پس رفتم دنبالش وقتی بردش تو انبار میخواستم کارشو تموم کنم که شما اومدین
افراداشون چرا به ما کاری نداشتن
=اونا حرفای منو گوش میدم پس منم بهشون گفتم که برن بعدشم که دیگه کشتمش
-چرا به من نگفتی نمرده
=میخواستم خودم تمومش کنم چون میدونستم اگه بهت بگم دیوونه میشدی
=سوال دیگه ای هست؟
@حرفی باقی نمی مونه
شوگا گفت درحالی آت رو بغل کرده بود
۹.۱k
۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.