اولین و آخرین عشق پنهان من ♡ فصل 1
اولین و آخرین عشق پنهان من ♡ فصل 1
# پارت ۱۳
ویو ا.ت : هنوز قلبم اون حس لعنتی رو بهش داره ؟ اگه داره نباید پا رو قلبم بزارم چون بعد پشیمون میشم و با قلبم بدهکار میشم پس باید باش بگم که میدونم کیه ؟ اگه بگم باز میگه دوسم داره ؟
ویو کوک : حسم بهش همونه هنوز عاشقشم اون نامادری هر* زم باعث شد این بلا سرم بیاد ازش متنفرم میخواد به زود با اون جیسو ( جیسوی بلک پینک نیس ) ایکبیری ازدواج کنم کور خونده آش داش به همین خیال باش کاش پا رو قلبم بخاطر اون آشغال نمیزاشتم کاش با ا.ت بودم با اون چشمای عسلی رنگ تیلهایش ( چشمای خودمه ) وقتی به آدم زل میزنه واقعا دل آدم رو میبره چرا باید عاشقش نباشم اون تکهمن الان یه جاسوسم جاسوس شدم بخاطر ا.ت سختی کشیدم بخاطر یه بار دیدنش چرا باید بیخیالش بشم ؟ به هر حال جاسوس شدم که راضیش کنم بیاد مافیای گروه ما بشه و با ما همکاری کنه و این خوبه .... ا.ت رو گذاشتم تو ماشین و کمربندش رو بستم داداششم رفته بود واسه همین من مواظبش بودم وستای راه بودیم هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمیشد که ا.ت گفت ....
ا.ت : میخوام یه چیزی رو بهت بگم
کوک : همچنین اول تو بگو
ا.ت : نه تو بگو
کوک : لج نکن تو بگو همین که گفتم
ا.ت : خب راستش میدونم تو یه جاسوسی میدونم برای چی سر و کلت پیدا شده و اینکه میدونم بابام با زندگیت چیکار کرده ولی ...حق ... دیگه ...حق ... نتونستم تحمل کنم نباشی ... حق ... نبودت خیلی سخته خیلی از وقتی رفتی تا الان یه کتاب ...حق ... نوشتم هر روز هر وقت ... حق ...دلم برات تنگ میشد دردام رو دلتنگیام حرفام رو تو اون دفتر مینوشتم به ...حق ... به اومید ... حق ... یه بار دیدنت فقط یه بار ( گریه )
کوک : ( ماشین رو بو شتوب نگه داشت ) گریه نکن ... پس همهی اینارو میدونستی ؟ میدونستی که بابات چه بلایی سرمون آورد ؟ میدونی من چقدر درد کشیدم ؟ ا.ت عاشقتم ولی دردام رو کجای دلم بزارم ها ؟ دیوونتم دختر دیوونه میفهمی ولی کار بابات رو کجای دلم بزارم ؟ دوتامونم شغلمون خطرناکه و خب اگه قبول کنی قرار همکار بشیم ولی بابت رو نمیتونم تحمل کنم ... ( اشک بی صدا )
ا.ت : مامان بابام مردن ! من بچهی واقعیشون نبودم ... بابای من دوست نا پدریم بود وقتی بابام مرد اون سرپرستیم رو قبول کرد من همخونش نیستم ( گریه )
کوک : چییی ؟ واقعا مطمعن ؟ نکنه دارم خواب میبینم ؟
ا.ت : خواب نیست حقیقته ( لبخند )
کوک : پس ... پس حاظری باهام ازدواج کنی ؟ ( یه انگشتر از تو جعبهی ماشین در میاره )
ا.ت : بلهههههههههههههههههههههه ( جیغ )
کوک : با این که گوشم در اومد ولی خوب بود
ویو نویسنده : و باهم ازدواج کردن صاحب دوقلو شدن و باتم به شغلشون ادامه دادن و با عشق زندگی کردن
میدونم چرت شد ولی بیخیال ❤️
# پارت ۱۳
ویو ا.ت : هنوز قلبم اون حس لعنتی رو بهش داره ؟ اگه داره نباید پا رو قلبم بزارم چون بعد پشیمون میشم و با قلبم بدهکار میشم پس باید باش بگم که میدونم کیه ؟ اگه بگم باز میگه دوسم داره ؟
ویو کوک : حسم بهش همونه هنوز عاشقشم اون نامادری هر* زم باعث شد این بلا سرم بیاد ازش متنفرم میخواد به زود با اون جیسو ( جیسوی بلک پینک نیس ) ایکبیری ازدواج کنم کور خونده آش داش به همین خیال باش کاش پا رو قلبم بخاطر اون آشغال نمیزاشتم کاش با ا.ت بودم با اون چشمای عسلی رنگ تیلهایش ( چشمای خودمه ) وقتی به آدم زل میزنه واقعا دل آدم رو میبره چرا باید عاشقش نباشم اون تکهمن الان یه جاسوسم جاسوس شدم بخاطر ا.ت سختی کشیدم بخاطر یه بار دیدنش چرا باید بیخیالش بشم ؟ به هر حال جاسوس شدم که راضیش کنم بیاد مافیای گروه ما بشه و با ما همکاری کنه و این خوبه .... ا.ت رو گذاشتم تو ماشین و کمربندش رو بستم داداششم رفته بود واسه همین من مواظبش بودم وستای راه بودیم هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمیشد که ا.ت گفت ....
ا.ت : میخوام یه چیزی رو بهت بگم
کوک : همچنین اول تو بگو
ا.ت : نه تو بگو
کوک : لج نکن تو بگو همین که گفتم
ا.ت : خب راستش میدونم تو یه جاسوسی میدونم برای چی سر و کلت پیدا شده و اینکه میدونم بابام با زندگیت چیکار کرده ولی ...حق ... دیگه ...حق ... نتونستم تحمل کنم نباشی ... حق ... نبودت خیلی سخته خیلی از وقتی رفتی تا الان یه کتاب ...حق ... نوشتم هر روز هر وقت ... حق ...دلم برات تنگ میشد دردام رو دلتنگیام حرفام رو تو اون دفتر مینوشتم به ...حق ... به اومید ... حق ... یه بار دیدنت فقط یه بار ( گریه )
کوک : ( ماشین رو بو شتوب نگه داشت ) گریه نکن ... پس همهی اینارو میدونستی ؟ میدونستی که بابات چه بلایی سرمون آورد ؟ میدونی من چقدر درد کشیدم ؟ ا.ت عاشقتم ولی دردام رو کجای دلم بزارم ها ؟ دیوونتم دختر دیوونه میفهمی ولی کار بابات رو کجای دلم بزارم ؟ دوتامونم شغلمون خطرناکه و خب اگه قبول کنی قرار همکار بشیم ولی بابت رو نمیتونم تحمل کنم ... ( اشک بی صدا )
ا.ت : مامان بابام مردن ! من بچهی واقعیشون نبودم ... بابای من دوست نا پدریم بود وقتی بابام مرد اون سرپرستیم رو قبول کرد من همخونش نیستم ( گریه )
کوک : چییی ؟ واقعا مطمعن ؟ نکنه دارم خواب میبینم ؟
ا.ت : خواب نیست حقیقته ( لبخند )
کوک : پس ... پس حاظری باهام ازدواج کنی ؟ ( یه انگشتر از تو جعبهی ماشین در میاره )
ا.ت : بلهههههههههههههههههههههه ( جیغ )
کوک : با این که گوشم در اومد ولی خوب بود
ویو نویسنده : و باهم ازدواج کردن صاحب دوقلو شدن و باتم به شغلشون ادامه دادن و با عشق زندگی کردن
میدونم چرت شد ولی بیخیال ❤️
۷.۱k
۰۱ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.