true love part20
علامت ها : یونا + تهیونگ _ سوهو× میچا٪ مینهو~ هانا÷ لیسو¥ خانم چوی¤ میرا& جونگکوک○ جیمین●
یونا
صبح بیدار شدم وبه طبقه پایین رفتم. دیدم هانا و سوهو در حال خنده هستن. هعی کاش منم با عشق زندگیم میگذشت.
راوی
+ سلام شما اینجا چیکار میکنین؟
× به سلام تازه عروس خواهرم
+ بغض
÷هی دختر چرا دمغی( درست نوشتم؟😐💔)
یونا لبخند تلخی زد و گفت :
+نه فقط دلم میخواست منم عاشق بشم و زندگیم با عشق بگذره :)
× هی یونا میدونم با تهیونگ مشکل داری.میدونم دشمن خونی همین.ولی آبجی قشنگم دلیل نمیشه انقدر ناراحت باشی.بعد یه مدت اگه دیدی غیر قابل تحمله بیا و جدا زندگی کن.اگه هم اذیتت کرد کافیه فقط به من بگی
÷ دقیقا تازه میچا هم پشتته !
+ 🙂
+ بچه ها راستی میدونین اون ببر احمق کجاست؟
÷ تهیونگ رو میگی؟
× وفتی داشتیم میومدیم داشت از خونه میرفت بیرون.
+ اوم
× چیه
+ حتی مثل بقیه دخترا نتونستم یه ماه عسل داشته باشم. اه پدر واقعا به فکر من نیست
÷ من یه فکری دارم.
× چی؟
÷ بیاین همگی بریم یه مسافرت چند روزه! من و تو و سوهو و تهیونگ و مینهو ومیچا. اگه تهیونگ خواست میتونه اون دوستاشم بیاره!
× فکر خوبیه
+ اممم نمیدونم . من با اون دوستاش مخصوصا لیسو راحت نیستم. لیسو رو تهیونگ کراشه.خودش گفت. تازه خیلی بهم تیکه میندازه
÷ عا ول کن کاری به اون نداریم که قراره خودمون خوش بگذرونیم .
× راست میگه ما هم با بقیه هماهنگ میکنیم . تو هم با تهیونگ حرف بزن تا فردت راه بیافتیم.
+ اوکی
× خیلی خب خواهری من باید برم شرکت
÷ هی یونا برو آماده شو بریم بیرون .بریم فستیوال لوازم آرایشی ؟
+ آره بریم
یونا آماده شد ( لباسشو میذارم) و با هانا از خونه بیرون رفتند .
ساعت ۷ شب
تهیونگ
امروز خسته نشدم چون زود تر از شرکت اومدم و رفتیم و با جونگکوک و جیمین و لیسو و لیسا( خواهر لیسو) نوشیدنی خوردیم.لیسو خواهرش رو به اکیپ اضافه کرد تا با جیمین آشناش کنه( به جان هفت جدم شیپ نی😐) در کل وقتی که با اونا گذروندم باعث شد فراموش کنم با یه دختر لوس غرغرو ازدواج اجباری کردم. وقتی برگشتم خونه ساعت ۷ بود. هرچقد چشم چشم کردم یونا رو ندیدم. خانم چوی بهم گفت که رفتند بیرون. خب درسته قانون ها . ولی خب آخه حداقل یه اطلاع رو نباید بده؟ تو همین فکر ها بودم که خانم با یه عالمه خرید وارد خانه شدند
راوی
+ ام سلام
_ سلام. کجا بودی؟
+ خب قانون ها رو یادت نر
_ نمیخوای نگو بر حسب سوال روزمرگی پرسیدم
+ با اینکه بهت ربطی نداره با هانا رفته بودیم فستیوال لوازم آرایشی
_ مگه پارتی بود؟
+ طرز پوشش من به تو ربط داره؟
+ اه این حرفا رو ول کن . با بچه ها تصمیم گرفتیم فردا بریم مسافرت چند روزه. مینهو و میچا و سوهو موافقن گفتن به تو هم بگم و اگه اون دوستات هم خواستن بیان. هی یادت نره دونگی و یونگی هم بیان...
یونا
صبح بیدار شدم وبه طبقه پایین رفتم. دیدم هانا و سوهو در حال خنده هستن. هعی کاش منم با عشق زندگیم میگذشت.
راوی
+ سلام شما اینجا چیکار میکنین؟
× به سلام تازه عروس خواهرم
+ بغض
÷هی دختر چرا دمغی( درست نوشتم؟😐💔)
یونا لبخند تلخی زد و گفت :
+نه فقط دلم میخواست منم عاشق بشم و زندگیم با عشق بگذره :)
× هی یونا میدونم با تهیونگ مشکل داری.میدونم دشمن خونی همین.ولی آبجی قشنگم دلیل نمیشه انقدر ناراحت باشی.بعد یه مدت اگه دیدی غیر قابل تحمله بیا و جدا زندگی کن.اگه هم اذیتت کرد کافیه فقط به من بگی
÷ دقیقا تازه میچا هم پشتته !
+ 🙂
+ بچه ها راستی میدونین اون ببر احمق کجاست؟
÷ تهیونگ رو میگی؟
× وفتی داشتیم میومدیم داشت از خونه میرفت بیرون.
+ اوم
× چیه
+ حتی مثل بقیه دخترا نتونستم یه ماه عسل داشته باشم. اه پدر واقعا به فکر من نیست
÷ من یه فکری دارم.
× چی؟
÷ بیاین همگی بریم یه مسافرت چند روزه! من و تو و سوهو و تهیونگ و مینهو ومیچا. اگه تهیونگ خواست میتونه اون دوستاشم بیاره!
× فکر خوبیه
+ اممم نمیدونم . من با اون دوستاش مخصوصا لیسو راحت نیستم. لیسو رو تهیونگ کراشه.خودش گفت. تازه خیلی بهم تیکه میندازه
÷ عا ول کن کاری به اون نداریم که قراره خودمون خوش بگذرونیم .
× راست میگه ما هم با بقیه هماهنگ میکنیم . تو هم با تهیونگ حرف بزن تا فردت راه بیافتیم.
+ اوکی
× خیلی خب خواهری من باید برم شرکت
÷ هی یونا برو آماده شو بریم بیرون .بریم فستیوال لوازم آرایشی ؟
+ آره بریم
یونا آماده شد ( لباسشو میذارم) و با هانا از خونه بیرون رفتند .
ساعت ۷ شب
تهیونگ
امروز خسته نشدم چون زود تر از شرکت اومدم و رفتیم و با جونگکوک و جیمین و لیسو و لیسا( خواهر لیسو) نوشیدنی خوردیم.لیسو خواهرش رو به اکیپ اضافه کرد تا با جیمین آشناش کنه( به جان هفت جدم شیپ نی😐) در کل وقتی که با اونا گذروندم باعث شد فراموش کنم با یه دختر لوس غرغرو ازدواج اجباری کردم. وقتی برگشتم خونه ساعت ۷ بود. هرچقد چشم چشم کردم یونا رو ندیدم. خانم چوی بهم گفت که رفتند بیرون. خب درسته قانون ها . ولی خب آخه حداقل یه اطلاع رو نباید بده؟ تو همین فکر ها بودم که خانم با یه عالمه خرید وارد خانه شدند
راوی
+ ام سلام
_ سلام. کجا بودی؟
+ خب قانون ها رو یادت نر
_ نمیخوای نگو بر حسب سوال روزمرگی پرسیدم
+ با اینکه بهت ربطی نداره با هانا رفته بودیم فستیوال لوازم آرایشی
_ مگه پارتی بود؟
+ طرز پوشش من به تو ربط داره؟
+ اه این حرفا رو ول کن . با بچه ها تصمیم گرفتیم فردا بریم مسافرت چند روزه. مینهو و میچا و سوهو موافقن گفتن به تو هم بگم و اگه اون دوستات هم خواستن بیان. هی یادت نره دونگی و یونگی هم بیان...
۵۷.۵k
۰۱ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.