عشق اغیشته به خون
عشق اغیشته به خون )
پارت ۱۷۳
جان اخم کرده بود و لب هایش آویزان بود کنار میونشی. روی زمین نشست دخترک با محبت موهایش را لمس کرد و از روی چشم هایش کنار برد : جان .. چرا بیدار شدی ..
جیمین دست به سینه شد : چون کابوس جیمینـ...
در این ثانیه میونشی بود که محکم پهلو جیمین را نیشگون گرفت باعث خوردن حرفش شد ..
میونشی : جان بگو دیگه .. جان لب باز کرد ولی جیمین تند تر گفت : میخواستم بگم چون جیمینم کابوس میبینه همین ..
میونشی: خب باید میگفتی دایی یا .. اصلا کیو دیگی اسم خودشو اینجوری بگه - روبه جان کرد - کابوس دیدی
جان با لپ های آویزان سری تکون داد میونشی اوخی گفت سپس دستش را محکم گرفت و با لبخند مهربان گفت : میخواهی کنارم بخوابی
جیمین نزدیک تر به میونشی سپس دستش را دور شانه های میونشی انداخت : تازه زن دایی شما خیلی خوب قصه بلده
جان کمی سر تکون داد ولی این بار با لبخند .. نه از ذوق بلکه از مهربانی میونشی کتابش را کنار گذاشت سپس دست جان را گرفت و بلند شد وارد اتاق خواب شد جان رو تخت دراز کشید و پتو را رویش کشید ،
جان : کنارم نمیخوابی ؟
میونشی : مگه میشه نخوابم ..
با لباس خوشگلی که در تن داشت کنار جان دراز کشید و موهایش را بوسید : بخواب باشه ..
جیمین در چهار چوب در ایستاده و دست به سینه شد : جان امشب جای منو گرفته .. میونشی نرم خندید : چراغو خاموش کنم یا میآیی
جیمین : میام صبر کن لباس عوض کنم
جیمین به سمت حمام رفت قبل از رفتن لباس خوابش را به دست گرفت ،
جان چشم به میونشی دوخت : چه خوبه که شما هستی
میونشی : خواهش میکنم ... تو اولین نفری بودی تو این خونه که منو دوست داشتی ..
جیمین از حمام بیرون آمد سپس چراغ رو خاموش نمود و روی تخت دراز کشید سپس رفت زیر پتو میونشی ،
جان : ممنون دایی
جیمین : خواهش میکنم ولی چرا ؟ ... تند سر بلند نمود و کمی به میونشی نزدیک شد و دستش را ریز سر گذاشت سپس چشم به جان دوخت
جان موهای میونشی را به بازی گرفت : برای اینکه این همه مدت بابام شدی
تلخ خنده روی لب جیمین نشست : این چه حرفیه تو پسر منی
دیدش روی جیمین بود حتی اسم لبخند مهربان ای باعث میشد قلب دخترک را بلرزاند
میونشی : خب .. دیگه بخوابیم باشه
جان سمت میونشی چرخید سپس روی بالشت اش سر گذاشت . دیگر سکوت شد و آرامش ..
پارت ۱۷۳
جان اخم کرده بود و لب هایش آویزان بود کنار میونشی. روی زمین نشست دخترک با محبت موهایش را لمس کرد و از روی چشم هایش کنار برد : جان .. چرا بیدار شدی ..
جیمین دست به سینه شد : چون کابوس جیمینـ...
در این ثانیه میونشی بود که محکم پهلو جیمین را نیشگون گرفت باعث خوردن حرفش شد ..
میونشی : جان بگو دیگه .. جان لب باز کرد ولی جیمین تند تر گفت : میخواستم بگم چون جیمینم کابوس میبینه همین ..
میونشی: خب باید میگفتی دایی یا .. اصلا کیو دیگی اسم خودشو اینجوری بگه - روبه جان کرد - کابوس دیدی
جان با لپ های آویزان سری تکون داد میونشی اوخی گفت سپس دستش را محکم گرفت و با لبخند مهربان گفت : میخواهی کنارم بخوابی
جیمین نزدیک تر به میونشی سپس دستش را دور شانه های میونشی انداخت : تازه زن دایی شما خیلی خوب قصه بلده
جان کمی سر تکون داد ولی این بار با لبخند .. نه از ذوق بلکه از مهربانی میونشی کتابش را کنار گذاشت سپس دست جان را گرفت و بلند شد وارد اتاق خواب شد جان رو تخت دراز کشید و پتو را رویش کشید ،
جان : کنارم نمیخوابی ؟
میونشی : مگه میشه نخوابم ..
با لباس خوشگلی که در تن داشت کنار جان دراز کشید و موهایش را بوسید : بخواب باشه ..
جیمین در چهار چوب در ایستاده و دست به سینه شد : جان امشب جای منو گرفته .. میونشی نرم خندید : چراغو خاموش کنم یا میآیی
جیمین : میام صبر کن لباس عوض کنم
جیمین به سمت حمام رفت قبل از رفتن لباس خوابش را به دست گرفت ،
جان چشم به میونشی دوخت : چه خوبه که شما هستی
میونشی : خواهش میکنم ... تو اولین نفری بودی تو این خونه که منو دوست داشتی ..
جیمین از حمام بیرون آمد سپس چراغ رو خاموش نمود و روی تخت دراز کشید سپس رفت زیر پتو میونشی ،
جان : ممنون دایی
جیمین : خواهش میکنم ولی چرا ؟ ... تند سر بلند نمود و کمی به میونشی نزدیک شد و دستش را ریز سر گذاشت سپس چشم به جان دوخت
جان موهای میونشی را به بازی گرفت : برای اینکه این همه مدت بابام شدی
تلخ خنده روی لب جیمین نشست : این چه حرفیه تو پسر منی
دیدش روی جیمین بود حتی اسم لبخند مهربان ای باعث میشد قلب دخترک را بلرزاند
میونشی : خب .. دیگه بخوابیم باشه
جان سمت میونشی چرخید سپس روی بالشت اش سر گذاشت . دیگر سکوت شد و آرامش ..
- ۴۷۴
- ۰۸ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط