هفت آسمون🦋
#هفت_آسمون🦋
#پارت_14🦋
دیانا🦉
با صدای چند تا پسر از خواب بلند شدم خیلی ترسیدم فک کردم تو اتاقن
ولی صداشون از اتاق ارسلان میومد
سرک کشیدم دیدم
ارسلان🦇
خواب بودم که زنگ درو زدن رفتم باز کردن دیدم محراب، رضا، امیر و متینن درو باز کردم اومدن تو
متین= به داش اری
_ به من نگو اریییی😬
محراب= سلاااااملیکممممم
رضا= سلاااام چطوری
_ سیلاام قربانت
امیر= باز این گفت سیلام
_ به امیرررر
متین= ارسلان مامانت و رستا کجان
_ مامان که رفته خونه خاله رستا هم با دیانا تو اتاق خوابن
همه= با دیانا😲
ماجرا اینکه برای چی دیانا اومده اینجا رو گفتم
محراب= مطمئن باشیم عمو نشدیم
_ خفه شو بابا😑
رضا= اوه اوه غیرتی شد
_ رضاااااااااااا
افتادم دنبالش که یهو رضا رو سرامیک افتاد زدیم زیر خنده
یذره گپ زدیم ساعت حدودا ۵ بود
که تصمیم گرفتیم یه ذره درس بخونیم من رفتم کتابامو بیارم رفتم تو اتاقم
رضا پشت سرم اومد
_ ها کاری داری؟
+ نه فقط میخاستم بگم که گفتی دیانا اینجاس دیگه
_ آره چطور؟
محراب اومد تو اتاق و گفت
محراب= میای کرم بریزیم
_ نه بچه ها گناه داره
رضا= ارسلان!
_ ها
رضا= نکنه عاشق شدی؟
_......... وا چه ربطی داره
محراب= نه جدی راسشو بگو
_ نمیدونم..... شاید
بچه ها= اووووووووو
_ هیسسسسسسس عه
کتابارو بردم تو حال بچه ها هم کتاباشونو آورده بودن همه یه گرد هم نشستیم و کتاب و دفترارو ولو کردیم شلخته بود ولی جذاب با هم حرف میزدیم از هم سوال میپرسیدم و درس میخونیم که صدا در اومدو دیانا اومد بیرون
#پارت_14🦋
دیانا🦉
با صدای چند تا پسر از خواب بلند شدم خیلی ترسیدم فک کردم تو اتاقن
ولی صداشون از اتاق ارسلان میومد
سرک کشیدم دیدم
ارسلان🦇
خواب بودم که زنگ درو زدن رفتم باز کردن دیدم محراب، رضا، امیر و متینن درو باز کردم اومدن تو
متین= به داش اری
_ به من نگو اریییی😬
محراب= سلاااااملیکممممم
رضا= سلاااام چطوری
_ سیلاام قربانت
امیر= باز این گفت سیلام
_ به امیرررر
متین= ارسلان مامانت و رستا کجان
_ مامان که رفته خونه خاله رستا هم با دیانا تو اتاق خوابن
همه= با دیانا😲
ماجرا اینکه برای چی دیانا اومده اینجا رو گفتم
محراب= مطمئن باشیم عمو نشدیم
_ خفه شو بابا😑
رضا= اوه اوه غیرتی شد
_ رضاااااااااااا
افتادم دنبالش که یهو رضا رو سرامیک افتاد زدیم زیر خنده
یذره گپ زدیم ساعت حدودا ۵ بود
که تصمیم گرفتیم یه ذره درس بخونیم من رفتم کتابامو بیارم رفتم تو اتاقم
رضا پشت سرم اومد
_ ها کاری داری؟
+ نه فقط میخاستم بگم که گفتی دیانا اینجاس دیگه
_ آره چطور؟
محراب اومد تو اتاق و گفت
محراب= میای کرم بریزیم
_ نه بچه ها گناه داره
رضا= ارسلان!
_ ها
رضا= نکنه عاشق شدی؟
_......... وا چه ربطی داره
محراب= نه جدی راسشو بگو
_ نمیدونم..... شاید
بچه ها= اووووووووو
_ هیسسسسسسس عه
کتابارو بردم تو حال بچه ها هم کتاباشونو آورده بودن همه یه گرد هم نشستیم و کتاب و دفترارو ولو کردیم شلخته بود ولی جذاب با هم حرف میزدیم از هم سوال میپرسیدم و درس میخونیم که صدا در اومدو دیانا اومد بیرون
۱۴.۲k
۱۱ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.