پارت ۱۴۸ Blood moon
پارت ۱۴۸ Blood moon
یهویی چشاش و باز کرد
کوک:میخاری ها...نکن میخوام بخوابم
لبخند گنده ای بهش زدم و گفتم
ا/ت:خب بخواب من چیکار به تو دارم
کوک:اینقدر سیخونکم نکن
ابروهامو بالا انداختم
یهو ازجاش بلند شدو من و هل داد رو تخت و گفت
کوک:واسه من ابرو بالا میندازی
لبخند پرعشوه ای تحویلش دادم خم شدو لب*امو سطحی بوسید
رو تخت کنارم دراز کشید و تو بغلش فشارم داد
کوک:ا/ت
ا/ت:هوم؟
کوک:اذیت نکن خیلی خستم
ا/ت:باشه
چشاش و بست دلم نیومد اذیتش کنم
چشامو بستم و در کمال تعجب خوابم برد
وقتی چشم باز کردم شب شده بود
با تعجب گوشیو و برداشتم و به ساعتش نگاه کردم
اوه ساعت 7 و نشون میداد
جونگکوک و تکونش دادم
ا/ت: بلند شو ساعت 7
چشاش و باز کرد ولی دوباره سریع بست
ا/ت:اقا میگم بلند شو دیگه خیلی خوابیدی
با ناله گفت
کوک: اذیت نکن بذار یکم دیگه بخوابم توروخدا
بعدم من و به طرف خودش کشوند و خوابوند تو بغلش
موهام و از صورتم کنار زدم و گفتم
ا/ت:میگم بلند شو دیر شده ساعت 7
کوک: اینقده غر نزن جان بچت ای بابا
چیزی نگفتم
10 دقیقه گذشت و من همچنان تو بغلش
سریع بلند شدم که وحشتزده از خواب پرید و با گیجی بهم نگاه کرد
لبخند گنده ای بهش زدم و گفتم
ا/ت:میخواستی وقتی گفتم بیدار شو بیدار میشدی
با حرص بهم نگاه کرد
سریع فلنگ و بستم و اومدم بیرون فقط لحظه ی اخر صداش و شنیدم که گفت
کوک:دارم برات
بلند زدم زیر خنده و اومدم طبقه پایین
تو اشپزخونه داشتم ظرفای ناهارو که رو میز جمع نشده بود جمع میکردم
که صدایی از تو حیاط توجهمو به خودش جلب کردم
اولش توجهی بهش نکردم اما وقتی سایه ی یه نفرو از پشت پنجره ی اشپز خونه دیدم بلند جیغ زدم
یهویی چشاش و باز کرد
کوک:میخاری ها...نکن میخوام بخوابم
لبخند گنده ای بهش زدم و گفتم
ا/ت:خب بخواب من چیکار به تو دارم
کوک:اینقدر سیخونکم نکن
ابروهامو بالا انداختم
یهو ازجاش بلند شدو من و هل داد رو تخت و گفت
کوک:واسه من ابرو بالا میندازی
لبخند پرعشوه ای تحویلش دادم خم شدو لب*امو سطحی بوسید
رو تخت کنارم دراز کشید و تو بغلش فشارم داد
کوک:ا/ت
ا/ت:هوم؟
کوک:اذیت نکن خیلی خستم
ا/ت:باشه
چشاش و بست دلم نیومد اذیتش کنم
چشامو بستم و در کمال تعجب خوابم برد
وقتی چشم باز کردم شب شده بود
با تعجب گوشیو و برداشتم و به ساعتش نگاه کردم
اوه ساعت 7 و نشون میداد
جونگکوک و تکونش دادم
ا/ت: بلند شو ساعت 7
چشاش و باز کرد ولی دوباره سریع بست
ا/ت:اقا میگم بلند شو دیگه خیلی خوابیدی
با ناله گفت
کوک: اذیت نکن بذار یکم دیگه بخوابم توروخدا
بعدم من و به طرف خودش کشوند و خوابوند تو بغلش
موهام و از صورتم کنار زدم و گفتم
ا/ت:میگم بلند شو دیر شده ساعت 7
کوک: اینقده غر نزن جان بچت ای بابا
چیزی نگفتم
10 دقیقه گذشت و من همچنان تو بغلش
سریع بلند شدم که وحشتزده از خواب پرید و با گیجی بهم نگاه کرد
لبخند گنده ای بهش زدم و گفتم
ا/ت:میخواستی وقتی گفتم بیدار شو بیدار میشدی
با حرص بهم نگاه کرد
سریع فلنگ و بستم و اومدم بیرون فقط لحظه ی اخر صداش و شنیدم که گفت
کوک:دارم برات
بلند زدم زیر خنده و اومدم طبقه پایین
تو اشپزخونه داشتم ظرفای ناهارو که رو میز جمع نشده بود جمع میکردم
که صدایی از تو حیاط توجهمو به خودش جلب کردم
اولش توجهی بهش نکردم اما وقتی سایه ی یه نفرو از پشت پنجره ی اشپز خونه دیدم بلند جیغ زدم
۸.۵k
۲۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.