اسم رمان: عاشق برادر دوستم شدم
اسم رمان: عاشق برادر دوستم شدم
پارت: 𓆩8𓆪
سانی: به تو چه خدمتکار دو وونی
هه سو: آیش ببین ی
میا: ببخشید اقا ما میریم میز شام رو بچینیم
تهیونگ: اوکی مرخصین
میا: یه مرخصی نشونت بدم(توی ذهنش)
هه سو و میا رفتن داخل اشپز خونه
میا: هه سو بنظرم این کار رو نکن
هه سو: ببین میا من باید ا
تهیونگ: اجوما رو اون خدمتکار
های که تازه اوردم رو بفرست بالا(عربده)
اجوما: میو و هه یو
میا و هه سو: اسمم هه سو میا
اجوما: حالا هرچی زود برید اتاق ارباب کارتون داره
هه سو میا: اوکی
توی راه همش میا هه سو رو داشت
قانع میکرد تا اون کار رو نکنه ولی کو گوش شنوا
هه سو: تق تق
تهیونگ: بیا داخل (دپ)
هه سو :کاری با ما داشتید
تهیونگ: با تو اره ولی با دوستت نه اهای تو گمشو بیرون
میا: ولی
تهیونگ:ولی نداره بیرون (عربده)
میا: ب.....با.....باشه
میا رفت بیرون و
تهیونگ: روی تخت زود
هه سو: چ...چی گفتی
تهیونگ: همین که شنیدی
هه سو: و.....ولی........من
تهیونگ هه سو رو توی یه حرکت محکم رو تخت انداخت
تهیونگ به طرف اتاقی رفت و یکی
از کمربند ها خیلی شیکش رو انتخاب
کرد کمربند که تهیونگ انتخاب
کرده بود یه کمربند خیلی خاص بود
رنگ مشکی اون مثل تاریکی شب
بود و طراحی هاش دقیقا مثل ماه
بود و سگک اون از طلای خالص
تشکیل شده بود اون رو برداشت و به طرف هه سو رفت
تهیونگ: هر ضربه ای که میزنم رو می گی وگرنه از اول میزنم
هه سو: 123هق99هق100هق (بی هوش شد)
تهیونگ یه نگاه به کمربند پاره
شده کرد و یه نگاه به هه سو کرد هه سو رو بلند کرد برد حمام
تهیونگ: خب چشمام رو میبندم و میشورمش خوبه
تهیونگ چشماش رو بست و شروع کرد به شستن هه سو که ناگهان
تهیونگ: این چیه چقدر نرم و گرده
تهیونگ چشماش رو باز کرد دید که چیزی
که گرفته دستش چیزی نیست بجز سینه
های هه سو چشماش گشاد میشه
{فردا صبح}
هه سو ویو
چشمام رو نیمه باز کردم برگشتم تا یکم
دیگه بخوابم که به یه چیزی مثل دیوار
برخورد کردم دیدم او ارباب خشن
ست آیش یه لحظه من چرا با هودیم ولی او لخت نه نه
ما رابطه نداشتیم
{تهیونگ ویو}
با شنیدن صدای کسی پیش گوشم چشمام رو کمی باز کردم
تهیونگ: بگیر بخواب دیگه
هه سو: تو تو دیشب که بیهوش شدم رو چیکار کردی
تهیونگ: خب
📷فلش بک📷
اروم هودیم رو تنش کردم تا سرما نخوره وگرنه میا یه روز
کامل سرم نق میزد آیش خب دیگه شب بخیر ماه قشنگم پرده رو کشیدم
رفتم بخوابم
📷پایان فلش بک📷
تهیونگ: خب نه چیزی نشد کاریت نداشتم
#I_fell_in_love_with_my_friends_brother
#he_so
پارت: 𓆩8𓆪
سانی: به تو چه خدمتکار دو وونی
هه سو: آیش ببین ی
میا: ببخشید اقا ما میریم میز شام رو بچینیم
تهیونگ: اوکی مرخصین
میا: یه مرخصی نشونت بدم(توی ذهنش)
هه سو و میا رفتن داخل اشپز خونه
میا: هه سو بنظرم این کار رو نکن
هه سو: ببین میا من باید ا
تهیونگ: اجوما رو اون خدمتکار
های که تازه اوردم رو بفرست بالا(عربده)
اجوما: میو و هه یو
میا و هه سو: اسمم هه سو میا
اجوما: حالا هرچی زود برید اتاق ارباب کارتون داره
هه سو میا: اوکی
توی راه همش میا هه سو رو داشت
قانع میکرد تا اون کار رو نکنه ولی کو گوش شنوا
هه سو: تق تق
تهیونگ: بیا داخل (دپ)
هه سو :کاری با ما داشتید
تهیونگ: با تو اره ولی با دوستت نه اهای تو گمشو بیرون
میا: ولی
تهیونگ:ولی نداره بیرون (عربده)
میا: ب.....با.....باشه
میا رفت بیرون و
تهیونگ: روی تخت زود
هه سو: چ...چی گفتی
تهیونگ: همین که شنیدی
هه سو: و.....ولی........من
تهیونگ هه سو رو توی یه حرکت محکم رو تخت انداخت
تهیونگ به طرف اتاقی رفت و یکی
از کمربند ها خیلی شیکش رو انتخاب
کرد کمربند که تهیونگ انتخاب
کرده بود یه کمربند خیلی خاص بود
رنگ مشکی اون مثل تاریکی شب
بود و طراحی هاش دقیقا مثل ماه
بود و سگک اون از طلای خالص
تشکیل شده بود اون رو برداشت و به طرف هه سو رفت
تهیونگ: هر ضربه ای که میزنم رو می گی وگرنه از اول میزنم
هه سو: 123هق99هق100هق (بی هوش شد)
تهیونگ یه نگاه به کمربند پاره
شده کرد و یه نگاه به هه سو کرد هه سو رو بلند کرد برد حمام
تهیونگ: خب چشمام رو میبندم و میشورمش خوبه
تهیونگ چشماش رو بست و شروع کرد به شستن هه سو که ناگهان
تهیونگ: این چیه چقدر نرم و گرده
تهیونگ چشماش رو باز کرد دید که چیزی
که گرفته دستش چیزی نیست بجز سینه
های هه سو چشماش گشاد میشه
{فردا صبح}
هه سو ویو
چشمام رو نیمه باز کردم برگشتم تا یکم
دیگه بخوابم که به یه چیزی مثل دیوار
برخورد کردم دیدم او ارباب خشن
ست آیش یه لحظه من چرا با هودیم ولی او لخت نه نه
ما رابطه نداشتیم
{تهیونگ ویو}
با شنیدن صدای کسی پیش گوشم چشمام رو کمی باز کردم
تهیونگ: بگیر بخواب دیگه
هه سو: تو تو دیشب که بیهوش شدم رو چیکار کردی
تهیونگ: خب
📷فلش بک📷
اروم هودیم رو تنش کردم تا سرما نخوره وگرنه میا یه روز
کامل سرم نق میزد آیش خب دیگه شب بخیر ماه قشنگم پرده رو کشیدم
رفتم بخوابم
📷پایان فلش بک📷
تهیونگ: خب نه چیزی نشد کاریت نداشتم
#I_fell_in_love_with_my_friends_brother
#he_so
۱۸.۸k
۰۲ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.