unexpected love 🤎 ☕️
unexpected love 🤎 ☕️
عشق غیره منتظره 🤎 ☕️
انچه گذشت
+باشه الان میام
part ⁸
ات ویو
این چند روز تهیونگ خیلی با من مهربون بود منم همینطور انگار دیگه هیچ کدوم از هم بدمون نمی اومد تصمیم گرفتیم با هم مهربون و نمیگم عاشقانه ولی خوب رفتار کنیم
برای همین از پیامش تعجب نکردم
سریع لباسم رو عوض کردم (عکس لباس هاشون رو میزارم)
بالم لب صورتیم رو زدم و سریع رفتم جلوی در
تهیونگ ویو
نمیدونم چرا ولی دلم میخواست ات رو ببینم پس رفتم دنبالش رسیدم جلوی خونشون بهش پیام دادن بیاد جلوی در
بعد از چند مین اومد بیرون
با اینکه یهویی بهش گفتم بیاد و ارایشی نداشت بازم خیلی خوشگل بود
اومد جلو سلام کرد
ادمین ویو
بعد از سلام احوال پرسی از هم تهیونگ در ماشین رو برای ات باز میکنه و میگه
_ات میشه سوار ماشین بشی باید یه جایی بریم
+باشه
ات ویو
یهویی گفت سوار ماشینش بشم منم قبول کردم و سوار شدم چون از قبل به مامانم گفته بودم دارم با تهیونگ میرم واسه همین میدونستم نگران نمیشن
تهیونگ سوار شد بو کمر بندش رو بست بعد از بستن کمر بندش اومد جلو طرف من توی فاصله چند سانتی از صورتم بود که گفتم
+چیکار میکنی؟
_هیچی میخوام کمر بندت رو ببندم
+اها باشه ولی خودم میتونستم
یه لحظه مطمئن شدم ضربان قلبم رسیده به ۱۰۰۰ ولی به روی خودم نیاوردم
تهیونگ ویو
سوار شدیم کمر بندم رو بستم دیدم ات نبسته و مشغول وصل کردن گوشیش به ضبته پس خودم براش بستم یکم تعجب کرد ولی سعی کرد به روی خودش نیاره پرسید
+چی کار میکنی
_هیچی کمر بندت رو میبندم
+باشه
شروع کردم به رانندگی
+کجا داریم میریم؟
_یه جای خوب
+کجاست این جای خوب؟
_نوچ نمیگم
+بگو دیگه لطفا
_نوچ سوپرایزه
+هووووف باشه
بعد از چند مین جلوی شهر بازی نگه داشتم
وقتی نگه داشتم با ذوق زیاد پیاده شد
با اینکه ۲۲ سالشه اما بازم مثل بچه های ۵ ساله بالا و پایین میپرید و ذوق کرده بود
رفتم جلو و دستش رو گرفتم و گفتم
_برای اینکه گم نشی
خندید و اونم دستم رو گرفت و رفتیم داخل
پرش به چند ساعت بعد
اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم تقریبا کل شهر بازی رو فَتح کرده بودیم پس خیلی خسته بودیم از ات پرسیدم شروع کردم به حرکت
_ات بهت خوش گذشت
دیدم جواب نداد و......
عشق غیره منتظره 🤎 ☕️
انچه گذشت
+باشه الان میام
part ⁸
ات ویو
این چند روز تهیونگ خیلی با من مهربون بود منم همینطور انگار دیگه هیچ کدوم از هم بدمون نمی اومد تصمیم گرفتیم با هم مهربون و نمیگم عاشقانه ولی خوب رفتار کنیم
برای همین از پیامش تعجب نکردم
سریع لباسم رو عوض کردم (عکس لباس هاشون رو میزارم)
بالم لب صورتیم رو زدم و سریع رفتم جلوی در
تهیونگ ویو
نمیدونم چرا ولی دلم میخواست ات رو ببینم پس رفتم دنبالش رسیدم جلوی خونشون بهش پیام دادن بیاد جلوی در
بعد از چند مین اومد بیرون
با اینکه یهویی بهش گفتم بیاد و ارایشی نداشت بازم خیلی خوشگل بود
اومد جلو سلام کرد
ادمین ویو
بعد از سلام احوال پرسی از هم تهیونگ در ماشین رو برای ات باز میکنه و میگه
_ات میشه سوار ماشین بشی باید یه جایی بریم
+باشه
ات ویو
یهویی گفت سوار ماشینش بشم منم قبول کردم و سوار شدم چون از قبل به مامانم گفته بودم دارم با تهیونگ میرم واسه همین میدونستم نگران نمیشن
تهیونگ سوار شد بو کمر بندش رو بست بعد از بستن کمر بندش اومد جلو طرف من توی فاصله چند سانتی از صورتم بود که گفتم
+چیکار میکنی؟
_هیچی میخوام کمر بندت رو ببندم
+اها باشه ولی خودم میتونستم
یه لحظه مطمئن شدم ضربان قلبم رسیده به ۱۰۰۰ ولی به روی خودم نیاوردم
تهیونگ ویو
سوار شدیم کمر بندم رو بستم دیدم ات نبسته و مشغول وصل کردن گوشیش به ضبته پس خودم براش بستم یکم تعجب کرد ولی سعی کرد به روی خودش نیاره پرسید
+چی کار میکنی
_هیچی کمر بندت رو میبندم
+باشه
شروع کردم به رانندگی
+کجا داریم میریم؟
_یه جای خوب
+کجاست این جای خوب؟
_نوچ نمیگم
+بگو دیگه لطفا
_نوچ سوپرایزه
+هووووف باشه
بعد از چند مین جلوی شهر بازی نگه داشتم
وقتی نگه داشتم با ذوق زیاد پیاده شد
با اینکه ۲۲ سالشه اما بازم مثل بچه های ۵ ساله بالا و پایین میپرید و ذوق کرده بود
رفتم جلو و دستش رو گرفتم و گفتم
_برای اینکه گم نشی
خندید و اونم دستم رو گرفت و رفتیم داخل
پرش به چند ساعت بعد
اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم تقریبا کل شهر بازی رو فَتح کرده بودیم پس خیلی خسته بودیم از ات پرسیدم شروع کردم به حرکت
_ات بهت خوش گذشت
دیدم جواب نداد و......
۶.۰k
۲۰ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.