pt 24
pt 24
سرنوشت★
امروز بهترین روز زندگیم بود انقدر با سوجون خوشگذشت که تو این مدت بهم خوش نگذشته بود خیلی خوب بود باهم کلی جا رفتیم و کلی غذا خوردیم
ساعت ۸ شب بود سوجون منو رسوند خونه
ازش خداحافظی کردم و رفتم بالا
+کجا بودی؟
ویو کوکی♡
یونا هنوز نیومده بود پشت پنجره بودم که دیدم یونا از ماشین یه پسره پیاده شد
رفتم جلو در
ویو یونا☆
چه عجب توعم زبون داری؟؟
+ تیکه ننداز جواب منو بده
_با دوستم رفته بودم بیرون..
+دروغ نگو خودم دیدم از ماشین پسره پیاده شدی..
_دوستم بود دیگه بعد به تو چه ربطی داره؟ تو که با دوست دخ...
+خفه شو اون کلمه رو به زبونت نیار مگرنه بد میشه..
_با من درست حرف بزن..
+وایی چقد گرخیدم بعد چرا بهت گیر بدم کی عاشقت میشه وقتی عرضه این چیزارو نداری
جونگکوک پوز خنده ای زدو رفت من تو چشمام بغز بود پستصمیمگرفتم ارومبرم بالا بدون اینکه چیزی بهش بگم باورم نمیشه اون بهترین روز زندگیمو خراب کرد کم کم داشت تنفر ازش توی وجودم شکل میگرفت ولی هنوز عین دیوونه ها عاشقش بودم..
هنوز وسط پله ها بودم که جونگکوک گفت لباستو عوض کن بریم مهمونی ولی اونجا لو نمیدی زنمی چون همه دوستامو بچهمایه دارا اونجان
جوابشو ندادم و رفتم بالا تصمیم گرفتم اشکامو پاک کنم و خوشحال باشم چون میدونستم رنگ موردعلاقش مشکیه یه لباس که اصلا باز نبود ولی مشکی بودو پوشیدم موهامو باز گذاشتم گوشواره های حلقه ایمو انداختم و یه رژ قرمز زدم و گردنبندام بعلاوه گردنبندی که حلقه ازدواجمون توش بودو انداختم اونو همیشه ميندازم ولی امروز یادم رفته بود الانم توی لباسمقایمش میکنم خودمو جلوی آیینه دیدم خیلی خوشم اومد پس رفتم پایین دیدم جونگکوک آمادست وقتی ازش نظرشو درمورد لباسم خواستم هیچ جوابی نداد و درو باز کرد
سرنوشت★
امروز بهترین روز زندگیم بود انقدر با سوجون خوشگذشت که تو این مدت بهم خوش نگذشته بود خیلی خوب بود باهم کلی جا رفتیم و کلی غذا خوردیم
ساعت ۸ شب بود سوجون منو رسوند خونه
ازش خداحافظی کردم و رفتم بالا
+کجا بودی؟
ویو کوکی♡
یونا هنوز نیومده بود پشت پنجره بودم که دیدم یونا از ماشین یه پسره پیاده شد
رفتم جلو در
ویو یونا☆
چه عجب توعم زبون داری؟؟
+ تیکه ننداز جواب منو بده
_با دوستم رفته بودم بیرون..
+دروغ نگو خودم دیدم از ماشین پسره پیاده شدی..
_دوستم بود دیگه بعد به تو چه ربطی داره؟ تو که با دوست دخ...
+خفه شو اون کلمه رو به زبونت نیار مگرنه بد میشه..
_با من درست حرف بزن..
+وایی چقد گرخیدم بعد چرا بهت گیر بدم کی عاشقت میشه وقتی عرضه این چیزارو نداری
جونگکوک پوز خنده ای زدو رفت من تو چشمام بغز بود پستصمیمگرفتم ارومبرم بالا بدون اینکه چیزی بهش بگم باورم نمیشه اون بهترین روز زندگیمو خراب کرد کم کم داشت تنفر ازش توی وجودم شکل میگرفت ولی هنوز عین دیوونه ها عاشقش بودم..
هنوز وسط پله ها بودم که جونگکوک گفت لباستو عوض کن بریم مهمونی ولی اونجا لو نمیدی زنمی چون همه دوستامو بچهمایه دارا اونجان
جوابشو ندادم و رفتم بالا تصمیم گرفتم اشکامو پاک کنم و خوشحال باشم چون میدونستم رنگ موردعلاقش مشکیه یه لباس که اصلا باز نبود ولی مشکی بودو پوشیدم موهامو باز گذاشتم گوشواره های حلقه ایمو انداختم و یه رژ قرمز زدم و گردنبندام بعلاوه گردنبندی که حلقه ازدواجمون توش بودو انداختم اونو همیشه ميندازم ولی امروز یادم رفته بود الانم توی لباسمقایمش میکنم خودمو جلوی آیینه دیدم خیلی خوشم اومد پس رفتم پایین دیدم جونگکوک آمادست وقتی ازش نظرشو درمورد لباسم خواستم هیچ جوابی نداد و درو باز کرد
۷.۱k
۰۷ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.