..........
..........
﴿فرشته شیطانی ﴾
پارت 15
☆.....................................................
صبح
بیدار شدم کمی تو جام جا به جا شدم چشمام رو آروم آروم بار کردم...
کنارم رو نگاه کردم کسی نبود فکر کردم تو خونه خودم هستم ،
ولی وقتی درو ورم رو نگاه کردم فهمیدم خونه هیونجین هستم ،
یعدفه همه اتفاق ها یکه افتاده بود یادم آمد ، تو کتاب فروشی ترسیدم چون صدای یکی و خندای یکی رو شنیدم ، با هسیونگ رفتم بار پیش سونگهون ، با هیونجین از بار آمدم خونش ،
اصلا یادم نبود باید برم سرکار ...
وقتی متوجه وضعیت شدم زود بلند شدم تو جام نشستم ..
هیونجین کجاست نکنه بدونه من رفته سرکار ..
گوشی رو برداشتم ساعت رو نگاه کردم از هفت صبح هم گذاشته بود ۹:۳۰ بود ....
چطور خواب مونده بودم از دست هیون کلافه شده بودم بهش گفتم منم بیدار کنه باید برم سرکار ، یعنی خودش رفته سرکار ولی منو بیدار نکرده؟!
بلند شدم رفتم سمت در اتاق بازش کردم به سمت سرویس بهداشتی ها رفتم ،کمی بعد از اینکه کارم تموم شد از سرویس بهداشتی بیرون آمدم رفتم تو حال روی مبل نشستم ولی تا نشستم صدای باز کردن شیر آب آمد به پشت سرم نگاه کردم ..
دیوار بود و نمیشه درست دید اون طرف کیه کمی ترسیدم
اگر دوباره اتفاقات روز گذاشته بیوفته چی؟!
ولی خودمو جم و جور کردم بلند شدم .... شاید هم هیونجین نرفته سرکار ...
رفتم سمت آشپز خونه و با هیونجین رو به رو شدم ...
پشتش بهم بود و داشت دست هاشو می شوست ، از توی سرامیک های دیوار سایه منو دید و به سمتم برگشت ..
"صبح بخیر بیبی چقدر زود بیدار شدی "
" صبح تو هم بخیر هیون "
بهش لبخندی زدم ولی تا یادم آمده که چطور منو بیدار نکرده
اخم هام رفت تو هم ..
"هیونجین چرا بیدارم نکردی برم سر کار؟!"
با اخم بهش زل زدم تا جواب بده ولی اون با خنده جواب داد ..
"خوب چطور بگم ....."
مکث کرد و ادامه نداد و این بیشتر رو عصابم بود
"واقعا وقت مسخره بازی؟!؟من حالا باید به رییسم چی بگم چطور بگم خونه دوست پسرم بودم یادم رفته بیام یا بهتر بگم بیدارم نکرده بیام هان؟! "
"خوب لازم نبود امروز بری سرکار "
واقعا این پسر سرش جای خورده بود مگه کتاب فروشی پدرم بود که هر موقع دوست داشتم برم و هر موقع دوست نداشتم نرم؟!
" لازم نبود؟! بعد اونوقت از کجا به این نتیجه رسیدی؟!"
آمد سمتم و به اوپن تکیه داد دست به سینه بهم زل زده ..
"از کجا به این نتیجه رسیدم؟! "
" بله از کجا "
همون جوری وایستاد بود فکر کردم هیچ جوابی نداره ولی زد زیر خنده و بین خنده هاش بریده بریده گفت
" خیلی احمقی عشقم "
با پام زدم به پاش خیلی بهم برخورد بهم گفت احمق ..
" خودت احمقی "
خندان هاش تموم شده "اول اینکه خودت یه خنگ کیوتی و دوم من هر چی دوست دارم به عشق احمقم میگم ولی کسی دیگه حق نداره بگه اوکی ؟! "
ادامه دارد.......
﴿فرشته شیطانی ﴾
پارت 15
☆.....................................................
صبح
بیدار شدم کمی تو جام جا به جا شدم چشمام رو آروم آروم بار کردم...
کنارم رو نگاه کردم کسی نبود فکر کردم تو خونه خودم هستم ،
ولی وقتی درو ورم رو نگاه کردم فهمیدم خونه هیونجین هستم ،
یعدفه همه اتفاق ها یکه افتاده بود یادم آمد ، تو کتاب فروشی ترسیدم چون صدای یکی و خندای یکی رو شنیدم ، با هسیونگ رفتم بار پیش سونگهون ، با هیونجین از بار آمدم خونش ،
اصلا یادم نبود باید برم سرکار ...
وقتی متوجه وضعیت شدم زود بلند شدم تو جام نشستم ..
هیونجین کجاست نکنه بدونه من رفته سرکار ..
گوشی رو برداشتم ساعت رو نگاه کردم از هفت صبح هم گذاشته بود ۹:۳۰ بود ....
چطور خواب مونده بودم از دست هیون کلافه شده بودم بهش گفتم منم بیدار کنه باید برم سرکار ، یعنی خودش رفته سرکار ولی منو بیدار نکرده؟!
بلند شدم رفتم سمت در اتاق بازش کردم به سمت سرویس بهداشتی ها رفتم ،کمی بعد از اینکه کارم تموم شد از سرویس بهداشتی بیرون آمدم رفتم تو حال روی مبل نشستم ولی تا نشستم صدای باز کردن شیر آب آمد به پشت سرم نگاه کردم ..
دیوار بود و نمیشه درست دید اون طرف کیه کمی ترسیدم
اگر دوباره اتفاقات روز گذاشته بیوفته چی؟!
ولی خودمو جم و جور کردم بلند شدم .... شاید هم هیونجین نرفته سرکار ...
رفتم سمت آشپز خونه و با هیونجین رو به رو شدم ...
پشتش بهم بود و داشت دست هاشو می شوست ، از توی سرامیک های دیوار سایه منو دید و به سمتم برگشت ..
"صبح بخیر بیبی چقدر زود بیدار شدی "
" صبح تو هم بخیر هیون "
بهش لبخندی زدم ولی تا یادم آمده که چطور منو بیدار نکرده
اخم هام رفت تو هم ..
"هیونجین چرا بیدارم نکردی برم سر کار؟!"
با اخم بهش زل زدم تا جواب بده ولی اون با خنده جواب داد ..
"خوب چطور بگم ....."
مکث کرد و ادامه نداد و این بیشتر رو عصابم بود
"واقعا وقت مسخره بازی؟!؟من حالا باید به رییسم چی بگم چطور بگم خونه دوست پسرم بودم یادم رفته بیام یا بهتر بگم بیدارم نکرده بیام هان؟! "
"خوب لازم نبود امروز بری سرکار "
واقعا این پسر سرش جای خورده بود مگه کتاب فروشی پدرم بود که هر موقع دوست داشتم برم و هر موقع دوست نداشتم نرم؟!
" لازم نبود؟! بعد اونوقت از کجا به این نتیجه رسیدی؟!"
آمد سمتم و به اوپن تکیه داد دست به سینه بهم زل زده ..
"از کجا به این نتیجه رسیدم؟! "
" بله از کجا "
همون جوری وایستاد بود فکر کردم هیچ جوابی نداره ولی زد زیر خنده و بین خنده هاش بریده بریده گفت
" خیلی احمقی عشقم "
با پام زدم به پاش خیلی بهم برخورد بهم گفت احمق ..
" خودت احمقی "
خندان هاش تموم شده "اول اینکه خودت یه خنگ کیوتی و دوم من هر چی دوست دارم به عشق احمقم میگم ولی کسی دیگه حق نداره بگه اوکی ؟! "
ادامه دارد.......
۴.۶k
۲۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.