جهنم من با او🍷فصل 1
جهنم من با او🍷فصل 1
# پارت ۶
ویو ا.ت : صبح از خواب بیدار شدم حاضر شدم رفتم دانشگاه دوباره شکنجه های هر روز وای خداااااااااا رفتم نشستم سر جام که پیش اوم عوضی بود که استاد اومد و تدریس و پرسش رو شروع کرد
☆ پرش زمانی به زنگ تفریح
ویو ا.ت : رفتم سرویس بهداشتی وایییییی پ.ر.یو.د شدم خدایا پد نیاوردممممممم بیخیال از سرویس پهداشتی بیرون اومدم که با کوک و یکی دو دختر مواجه شدم کوک اومد جلو و بهم زل زد بهم گف ....
کوک : به به ازین طرفا چه عجب شمارو هم اینجا دیدیم ( پوزخند )
ا.ت : برو اون ور
ویو کوک : متوجه خونی که از بین پاهاش میومد شدم تو روش گفتم ....
کوک : یعنی اونقدر قدایی که نمیتونی یه پد بگیری
ویو ا.ت : اینو گفت که همه شروع به خندیدن کردن با حرفش بغضم گرفت و رفتم تو کلاس و کیفم رو برداشتم و سریع از داخل کلاس بیرون اومدم همینجور اشک میریختم که رسیدم به یه پارک و رو صندلی نشستم و شروع کردم به آروم آروم اشک ریختن .....
☆ پرش زمانی به پایان دانشگاه
ویو کوک : امروز راننده کار داشت مجبور شدم پیاده برم حرکت کردم رفتم تو یه کافه ساعت ۴ بود رفتم اونجا و حدودای ۷ بود از اونجا اومدم بیرون بارون میبارید یه چتری از مغازهی بغلی گرفتم و نزدیکیای کافه یه پارک بود رفتم اونجا یه دختری رو دیدم که رو نیمکت نشسته و داره گریه میکنه رفتم جلو تر دیدم ا.ته خودشه یعنی به خاطر کار امروز من داره گریه میکنه نمیدونم چرا قلبم یه لرزه در اود و درد گرفت ولی چرا ؟ چرا باید قلبم برا اون بلرزه ؟ حرکاتم دست خودم نبود رفتم کنارش که دستش رو گرفتم و کشیدم تو بغلم و آروم بغلش کردم .....
ویو ا.ت : تو پارک بودم نشسته بودم رو همون صندلی از ساعت ۱۰ صبح اینجام تا الان که ۷ شبه بارون میبارید میخواستم پاشم که دوبار یاد اون حرف کوک افتادم و گریم گرف ازش متنفرم از دختر بودنمم متنفر از مادرم که ولم کرد متنفرم داشتم گریه میکردم که یکی دستم رو گرفت و کشید بغل خودش و دیگه خیس نشدم وقتی سرم رک بردم بالا با چهرش مواجه شدم .....
# پارت ۶
ویو ا.ت : صبح از خواب بیدار شدم حاضر شدم رفتم دانشگاه دوباره شکنجه های هر روز وای خداااااااااا رفتم نشستم سر جام که پیش اوم عوضی بود که استاد اومد و تدریس و پرسش رو شروع کرد
☆ پرش زمانی به زنگ تفریح
ویو ا.ت : رفتم سرویس بهداشتی وایییییی پ.ر.یو.د شدم خدایا پد نیاوردممممممم بیخیال از سرویس پهداشتی بیرون اومدم که با کوک و یکی دو دختر مواجه شدم کوک اومد جلو و بهم زل زد بهم گف ....
کوک : به به ازین طرفا چه عجب شمارو هم اینجا دیدیم ( پوزخند )
ا.ت : برو اون ور
ویو کوک : متوجه خونی که از بین پاهاش میومد شدم تو روش گفتم ....
کوک : یعنی اونقدر قدایی که نمیتونی یه پد بگیری
ویو ا.ت : اینو گفت که همه شروع به خندیدن کردن با حرفش بغضم گرفت و رفتم تو کلاس و کیفم رو برداشتم و سریع از داخل کلاس بیرون اومدم همینجور اشک میریختم که رسیدم به یه پارک و رو صندلی نشستم و شروع کردم به آروم آروم اشک ریختن .....
☆ پرش زمانی به پایان دانشگاه
ویو کوک : امروز راننده کار داشت مجبور شدم پیاده برم حرکت کردم رفتم تو یه کافه ساعت ۴ بود رفتم اونجا و حدودای ۷ بود از اونجا اومدم بیرون بارون میبارید یه چتری از مغازهی بغلی گرفتم و نزدیکیای کافه یه پارک بود رفتم اونجا یه دختری رو دیدم که رو نیمکت نشسته و داره گریه میکنه رفتم جلو تر دیدم ا.ته خودشه یعنی به خاطر کار امروز من داره گریه میکنه نمیدونم چرا قلبم یه لرزه در اود و درد گرفت ولی چرا ؟ چرا باید قلبم برا اون بلرزه ؟ حرکاتم دست خودم نبود رفتم کنارش که دستش رو گرفتم و کشیدم تو بغلم و آروم بغلش کردم .....
ویو ا.ت : تو پارک بودم نشسته بودم رو همون صندلی از ساعت ۱۰ صبح اینجام تا الان که ۷ شبه بارون میبارید میخواستم پاشم که دوبار یاد اون حرف کوک افتادم و گریم گرف ازش متنفرم از دختر بودنمم متنفر از مادرم که ولم کرد متنفرم داشتم گریه میکردم که یکی دستم رو گرفت و کشید بغل خودش و دیگه خیس نشدم وقتی سرم رک بردم بالا با چهرش مواجه شدم .....
۷.۵k
۲۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.