رمان مافیاهای جذاب من ✸ فصل ۳
رمان مافیاهای جذاب من ✸ فصل ۳
# پارت ۲۳
ویو جیمین : که یه دفعه گوشیم زنگ خورد
جیمین : توف به این شانس .... بله ؟
$ آقا جناب آقای جونگکوک تشریف آوردن میخوان ببیننتون میگن فوریه بگم تشریف داشته باشن تا بیاین یا بگم برن واسه بعد
جیمین : بگو باشه حاضر شم بیام
$ چشم
جیمین : ا.ت پاشو بدبخت شدیم کوک اومده شرکت رسما صلواتتتتتت
ا.ت : چیییییییییییییی؟ ( عین برق گرفته ها میپره از تخت پایین )
جیمین : هوی دختر حواست باشه آسیب ببینی منم آسیب میبینم بدو حاضر شووووو
ا.ت : عشقم رمانتیک بازی رو بزار برا بعد الان اوضاع خیلی بدهههههههه
ویو ا.ت : با جیمین سوار ماشین شدیم و به سمت شرکت حرکت کردیم جیمین با تمام سرعت میروند نگران بودم که رسیدیم شرکت وارد شرکت شدیم دست جیمین رو گرفتم و رفتیم داخل اتاق کار جیمین کوک اونجا نشسته بود بلند شد و سلامی داد
کوک : سلام بر زوج های خوشبخت
جیمین و ا.ت : سلام
جیمین : خوب بشین کار فوریت چی بود ؟
کوک : میخوام دشمنی بینمون رو تموم کنم ولی .....
ا.ت : ولی چی ؟
کوک : ولی باید یه کاری برام بکنین
جیمین : بگو ببینیم قابل انجام یا نه
ا.ت : ولی جیمینم نتونه خودم تلاشم رو میکنم ببینم میتونم یا نه
کوک : خوبه راستش برای پایان جنگ باید سِیون رو بدین به من تا من بزرگش کنم
ا.ت و جیمین : چیییی ؟
ا.ت : امکان نداره من دستی دستی بچهی خودم همخون خودم رو بدم بهت ؟
جیمین : این کار عملی نیست ( عصبی )
کوک : اوکی ولی الان سِیون دست منه پس بیاین نجاتش بدین ( پوزخند )
ا.ت : باور نمیکنم
کوک : وایسا به ته تصویری بزنگم
ویو ا.ت : دستام یخ بسته بودن یعنی چی ؟ کوک به تهیونگ تصویری زنگ زد که تهیونگ جواب داد
کوک : الو ته
تهیونگ : جانم بگو
کوک : میتونی سِیون کوچولو رو برامون نشون بدی ؟ ( پوزخند )
تهیونگ : اوکی
ویو ا.ت : تهیونگ سِیون رو نشون داد اون اون واقعا سِیون من بود اشک تو چشمام جمع شد دست و پاهاش رو بسته بودن خدا منو لعنت کنه .....
ا.ت : جز سِیون چیز دیگه ای میخوای ؟
کوک : شاید .... خودتو
جیمین : مرتیکه حرف دهنت رو بفهم ( عصبی )
کوک : سوال پرسید جواب دادم مشکلش چیه ؟
ا.ت : باهات میام ولی با بچم کاری نداشته باش
کوک : ولی بچت ارزشش بیشتره چطور بیای و برا آخرین بار ازش خداحافظی کنی
ا.ت : نمیخوامممم امکان نداره کاری با سِیون نکن لطفااااا ( گریه )
کوک : میخوای ببینیش یا نه ؟ آگه آره پاشو با شوهرت سوار ماشین من شو بیا ولی....
ا.ت : ولی چی ؟
کوک : گوشی هاتمون رو بزارین اینجا همه چیتون رو چک میکنم بعد میبرمتون .....
ا.ت و جیمین : اوکی
ویو کوک : چنان نقشهای براشون دارم که نگو چکشون کردم سوار ماشینم شدن و رفتیم سمت پایگاه رسیدیم ا.ت و بردم تا سِیون رو ببینه ولی نزاشتم جیمین بیاد .....
# پارت ۲۳
ویو جیمین : که یه دفعه گوشیم زنگ خورد
جیمین : توف به این شانس .... بله ؟
$ آقا جناب آقای جونگکوک تشریف آوردن میخوان ببیننتون میگن فوریه بگم تشریف داشته باشن تا بیاین یا بگم برن واسه بعد
جیمین : بگو باشه حاضر شم بیام
$ چشم
جیمین : ا.ت پاشو بدبخت شدیم کوک اومده شرکت رسما صلواتتتتتت
ا.ت : چیییییییییییییی؟ ( عین برق گرفته ها میپره از تخت پایین )
جیمین : هوی دختر حواست باشه آسیب ببینی منم آسیب میبینم بدو حاضر شووووو
ا.ت : عشقم رمانتیک بازی رو بزار برا بعد الان اوضاع خیلی بدهههههههه
ویو ا.ت : با جیمین سوار ماشین شدیم و به سمت شرکت حرکت کردیم جیمین با تمام سرعت میروند نگران بودم که رسیدیم شرکت وارد شرکت شدیم دست جیمین رو گرفتم و رفتیم داخل اتاق کار جیمین کوک اونجا نشسته بود بلند شد و سلامی داد
کوک : سلام بر زوج های خوشبخت
جیمین و ا.ت : سلام
جیمین : خوب بشین کار فوریت چی بود ؟
کوک : میخوام دشمنی بینمون رو تموم کنم ولی .....
ا.ت : ولی چی ؟
کوک : ولی باید یه کاری برام بکنین
جیمین : بگو ببینیم قابل انجام یا نه
ا.ت : ولی جیمینم نتونه خودم تلاشم رو میکنم ببینم میتونم یا نه
کوک : خوبه راستش برای پایان جنگ باید سِیون رو بدین به من تا من بزرگش کنم
ا.ت و جیمین : چیییی ؟
ا.ت : امکان نداره من دستی دستی بچهی خودم همخون خودم رو بدم بهت ؟
جیمین : این کار عملی نیست ( عصبی )
کوک : اوکی ولی الان سِیون دست منه پس بیاین نجاتش بدین ( پوزخند )
ا.ت : باور نمیکنم
کوک : وایسا به ته تصویری بزنگم
ویو ا.ت : دستام یخ بسته بودن یعنی چی ؟ کوک به تهیونگ تصویری زنگ زد که تهیونگ جواب داد
کوک : الو ته
تهیونگ : جانم بگو
کوک : میتونی سِیون کوچولو رو برامون نشون بدی ؟ ( پوزخند )
تهیونگ : اوکی
ویو ا.ت : تهیونگ سِیون رو نشون داد اون اون واقعا سِیون من بود اشک تو چشمام جمع شد دست و پاهاش رو بسته بودن خدا منو لعنت کنه .....
ا.ت : جز سِیون چیز دیگه ای میخوای ؟
کوک : شاید .... خودتو
جیمین : مرتیکه حرف دهنت رو بفهم ( عصبی )
کوک : سوال پرسید جواب دادم مشکلش چیه ؟
ا.ت : باهات میام ولی با بچم کاری نداشته باش
کوک : ولی بچت ارزشش بیشتره چطور بیای و برا آخرین بار ازش خداحافظی کنی
ا.ت : نمیخوامممم امکان نداره کاری با سِیون نکن لطفااااا ( گریه )
کوک : میخوای ببینیش یا نه ؟ آگه آره پاشو با شوهرت سوار ماشین من شو بیا ولی....
ا.ت : ولی چی ؟
کوک : گوشی هاتمون رو بزارین اینجا همه چیتون رو چک میکنم بعد میبرمتون .....
ا.ت و جیمین : اوکی
ویو کوک : چنان نقشهای براشون دارم که نگو چکشون کردم سوار ماشینم شدن و رفتیم سمت پایگاه رسیدیم ا.ت و بردم تا سِیون رو ببینه ولی نزاشتم جیمین بیاد .....
۵.۲k
۲۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.