پارت 4 فصل 2 دزد پنهان
پارت 4 فصل 2 دزد پنهان
مامان جادوگر : دخترم زندگی سختی خواهی داشت اتفاقای بدی برات میوفته خیلی بد ولی اینو یادت باشه که تو باید قوی باشی
چرا داشت اینا رو میگفت؟
ا/ت : یع
انگشتشو گزاشت رو لبم نزاشت حرفمو کامل کنم
مامان جادوگر رو به جین گفت :
مامان جادوگر : پسرم تو یکی از کارتا رو بکش
جین یه کارتو کشید
مامان جادوگر : پسرم 2 نفر توی اون خونه هستن که فکرای شومی درباره تو ، تو سَرشونه نباید گوش کن چی میگم نباید گولشونو بخوری اگر نه زندگیت بهم میخوره
جین : واقعا؟
مامان جادوگر : من هر چی بگم درست در میاد
جین : درسته
مامان جادوگر : خب وایسید یه چیزی بیارم بخورید
جین : نه دیگه ما داریم میریم زحمت نکش مامان
مامان جادوگر : کجا؟
جین : دیگه شب شده باید برگردیم
مامان جادوگر : باشه پس به سلامت
ا/ت و جین : ممنون
بعدم با هم از اون خونه رفتیم بیرون
ا/ت : این واقعیت داشت؟
جین : همیشه چیزایی که به من میگه درست در میاد
ا/ت : چه باحاله یه کارت میکشی سرنوشتتو بهت میگه
جین : آره
از زبان راوی :
درسته یه کارت سرنوشت اونا رو نشون میده ولی فقط به اونا سرنخ میده خودشون به مرور سرنوشت و تجربه میکنن
این تجربه ها چه شیرین باشه چه تلخ قراره تجربه بشه اونم خیلی زود
ا/ت ویو
بعدم سوار ماشین شدیمو از اون جنگل اومدیم بیرون و رفتیم سمت خونه
ا/ت : الان کجا میریم
جین : خونه ی من
دیگه چیزی نگفتم وقتی رسیدیم پیاده شدیم که پدر جین اومد سمتمون اینجا چیکار میکرد
پدر جین : اومدید
جین : تو اینجا چیکار میکنی
پدر جین : من ازت یه چیزی میخوام پسرم فقط یه چیز
جین : دیگه هیچی از من نخوا
پدر جین : اگه اینو قبول کنی دیگه هیچ وقت چیزی ازت نمیخوام
جین : ....
پدر جین : بیاید توی عمارت من زندگی کنید
جین : چی
منم تعجب کرده بودم
جین : حتی چطور میتونی بهش فکر کنی
پدر جین : این تنها چیزیه که میخوام لطفا
جین : حتی فکرشم نکن
بعدم دستمو گرفت و رفتیم داخل خونه و درو بست
پدرش به در میزد
پدر جین از پشت در : پسرم لطفا این آخرین چیزیه که میخوام این آخریه لطفا
جین : برو گمشو مرتیکه
نمیتونستم بزارم همینطوری پیش بره رفتم کنار جین وایسادم
ا/ت : نمیخوای یه فرصت بهش بدی؟
جین : ا/ت تو داری اینو میگی چه فرصتی همه چی واضح نیست ؟
ا/ت : واضحه ولی اون پدرته
جین : اون پدر من نیست
ا/ت : نمیتونی همینطوری ولش کنی
جین : میتونم
دیگه هیچی نگفتم هر چی میگم حرف خودشو میزنه دیگه صدایی از باباش نیومد نگران شدم رفتم درو باز کنم که دستمو گرفت و بدو داشت میرفت طبقه بالا منم با خودش میکشوند
ا/ت : داری چیکار
برگشت سمت منو انگشتشو گزاشت رو لبش
جین : هیشششش
بعدم رفت سمت یه اتاق انگار اتاق خودش بود منو کشوند تو و درو بست رفت سمت کمدش و یه لباس شلوار برداشت و داد بهم بعدم درو باز کردو دوباره منو کشوند توی یه اتاق دیگه این اتاق اتاقی بود که دفعه اول بهم داده بود بهتره بگم اتاق خودم بود
ا/ت : چرا
نزاشت حرفمو کامل کنم و رفت بیرون و درو بست عجبا اصلا نمیزاره من حرف بزنم به لباسا نگاه کردم بازم لباساش گشاد بود یه لباس سفید با یه شلوار مشکی گرم کن که من باهاش کار داشتم لباس و شلوارو پوشیدم خیلی گشاد بود شلوارش هی میوفتاد داشتم با کشش ور میرفتم تا تنگ ترش کنم که اومد تو اتاق
جین : اووووو چه بهت میاد
پشتم بهش بودو همچنان داشتم با کشه ور میرفتم
جین : داری چیکار میکنی
تا خواست بیاد سمتم برگشتم طرفش
ا/ت : هیچی
شلوارو با دستم نگه داشته بودم بهم خندید آخه به چی میخندی شلوار تو گشاده به من چه
امیدوارم دوست داشته باشید 🌊💙
اگه میشه لایک کنید و کامنت بزارید 🌻💓
اگه درخواستی دارید بگید 🫂(◍•ᴗ•◍)
مامان جادوگر : دخترم زندگی سختی خواهی داشت اتفاقای بدی برات میوفته خیلی بد ولی اینو یادت باشه که تو باید قوی باشی
چرا داشت اینا رو میگفت؟
ا/ت : یع
انگشتشو گزاشت رو لبم نزاشت حرفمو کامل کنم
مامان جادوگر رو به جین گفت :
مامان جادوگر : پسرم تو یکی از کارتا رو بکش
جین یه کارتو کشید
مامان جادوگر : پسرم 2 نفر توی اون خونه هستن که فکرای شومی درباره تو ، تو سَرشونه نباید گوش کن چی میگم نباید گولشونو بخوری اگر نه زندگیت بهم میخوره
جین : واقعا؟
مامان جادوگر : من هر چی بگم درست در میاد
جین : درسته
مامان جادوگر : خب وایسید یه چیزی بیارم بخورید
جین : نه دیگه ما داریم میریم زحمت نکش مامان
مامان جادوگر : کجا؟
جین : دیگه شب شده باید برگردیم
مامان جادوگر : باشه پس به سلامت
ا/ت و جین : ممنون
بعدم با هم از اون خونه رفتیم بیرون
ا/ت : این واقعیت داشت؟
جین : همیشه چیزایی که به من میگه درست در میاد
ا/ت : چه باحاله یه کارت میکشی سرنوشتتو بهت میگه
جین : آره
از زبان راوی :
درسته یه کارت سرنوشت اونا رو نشون میده ولی فقط به اونا سرنخ میده خودشون به مرور سرنوشت و تجربه میکنن
این تجربه ها چه شیرین باشه چه تلخ قراره تجربه بشه اونم خیلی زود
ا/ت ویو
بعدم سوار ماشین شدیمو از اون جنگل اومدیم بیرون و رفتیم سمت خونه
ا/ت : الان کجا میریم
جین : خونه ی من
دیگه چیزی نگفتم وقتی رسیدیم پیاده شدیم که پدر جین اومد سمتمون اینجا چیکار میکرد
پدر جین : اومدید
جین : تو اینجا چیکار میکنی
پدر جین : من ازت یه چیزی میخوام پسرم فقط یه چیز
جین : دیگه هیچی از من نخوا
پدر جین : اگه اینو قبول کنی دیگه هیچ وقت چیزی ازت نمیخوام
جین : ....
پدر جین : بیاید توی عمارت من زندگی کنید
جین : چی
منم تعجب کرده بودم
جین : حتی چطور میتونی بهش فکر کنی
پدر جین : این تنها چیزیه که میخوام لطفا
جین : حتی فکرشم نکن
بعدم دستمو گرفت و رفتیم داخل خونه و درو بست
پدرش به در میزد
پدر جین از پشت در : پسرم لطفا این آخرین چیزیه که میخوام این آخریه لطفا
جین : برو گمشو مرتیکه
نمیتونستم بزارم همینطوری پیش بره رفتم کنار جین وایسادم
ا/ت : نمیخوای یه فرصت بهش بدی؟
جین : ا/ت تو داری اینو میگی چه فرصتی همه چی واضح نیست ؟
ا/ت : واضحه ولی اون پدرته
جین : اون پدر من نیست
ا/ت : نمیتونی همینطوری ولش کنی
جین : میتونم
دیگه هیچی نگفتم هر چی میگم حرف خودشو میزنه دیگه صدایی از باباش نیومد نگران شدم رفتم درو باز کنم که دستمو گرفت و بدو داشت میرفت طبقه بالا منم با خودش میکشوند
ا/ت : داری چیکار
برگشت سمت منو انگشتشو گزاشت رو لبش
جین : هیشششش
بعدم رفت سمت یه اتاق انگار اتاق خودش بود منو کشوند تو و درو بست رفت سمت کمدش و یه لباس شلوار برداشت و داد بهم بعدم درو باز کردو دوباره منو کشوند توی یه اتاق دیگه این اتاق اتاقی بود که دفعه اول بهم داده بود بهتره بگم اتاق خودم بود
ا/ت : چرا
نزاشت حرفمو کامل کنم و رفت بیرون و درو بست عجبا اصلا نمیزاره من حرف بزنم به لباسا نگاه کردم بازم لباساش گشاد بود یه لباس سفید با یه شلوار مشکی گرم کن که من باهاش کار داشتم لباس و شلوارو پوشیدم خیلی گشاد بود شلوارش هی میوفتاد داشتم با کشش ور میرفتم تا تنگ ترش کنم که اومد تو اتاق
جین : اووووو چه بهت میاد
پشتم بهش بودو همچنان داشتم با کشه ور میرفتم
جین : داری چیکار میکنی
تا خواست بیاد سمتم برگشتم طرفش
ا/ت : هیچی
شلوارو با دستم نگه داشته بودم بهم خندید آخه به چی میخندی شلوار تو گشاده به من چه
امیدوارم دوست داشته باشید 🌊💙
اگه میشه لایک کنید و کامنت بزارید 🌻💓
اگه درخواستی دارید بگید 🫂(◍•ᴗ•◍)
۶۴.۳k
۱۱ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.