کشف افسانه قدیمی

"کشف افسانهٔ قدیمی"
در طومارهای کهن بهشت متوجه شدم:
فرشتهٔ قاتل، قرن‌ها پیش توسط عشقِ واقعی شکست خورد... اما حالا با نفرتِ فرشتگان طلسم‌شده دوباره زنده شده."
هانول هشدارداد:"او فقط با نورِ تیره می‌تواند کشته شود... نوری که از ترکِ قلب یک فرشته ایجاد می‌شود!"
میهو (با ترس): "یعنی یکی از ما باید...؟"
"نقشهٔ سرا و مخالفت کیونگ:"
شمشیرم را برداشتم:"من می‌رم جنگش. تنهایی."
کیونگ ناگهان من را به دیوار ‌چسباند:"نه! بار آخرم بود که تو رو تو آغوش یه مرده دیدم!( چشمانش از خشم می‌درخشد) اینبار یا با هم می‌ریم، یا هیچ‌کی نمی‌ره!"
فرشتهٔ قاتل بابال‌های تیره وچهره‌ای شبیه من ظاهرشد: "چقدر شیرین... همه با هم اومدین تا بمیرین!"
میهو و هانول با تیرهای نورانی سعی کردند او را محاصره کنند.
کیونگ از تاریکی‌اش برای ایجاد دیوارهای محافظ استفاده کرد.
من مستقیم به سمت قاتل حمله کردم،امااو هر بار به شکل یکی از ما درآمد تا ذهنمان را فریب ‌دهد!
قاتل، خود را به شکل کیونگ درآورد و شمشیرش را به سمتم ‌گرفت. برای لحظه‌ای ‌ایستادم...
"فریبِ سرا و پایان کار"
(با چشمانی پر از اشک):"عزیزم...می‌دونی مشکلت چیه؟(شمشیرش را پایین آوردم) توهیچ‌وقت یاد نگرفتی چطور واقعی عشق بورزی."
قاتل (با وحشت): "چطور فهمیدی؟!"
لبخند زدم:"چون کیونگِ واقعی همیشه قبل ازحمله، چشماشو میبنده!"
سایهٔ قاتل منو روی صلیبی از یخِ شفاف بست. تاج خاردارِ تاریکی روی سرم فشار آورد و خون سیاه از پیشانی‌ام جاری شد.
آب جوش روی زخم‌هایم ریخت تا پوستم بخار کرد.
شمشیرهای آتشین بین دنده‌هایم فرو رفت و قلب نورانی‌ام را برشته کرد.
مارهای سایه درون گوش‌هایم خزید و فریادهایم را خفه کرد.
حالا مثل عروسکی پاره آویزان بودم، اما چشمانم هنوز به درخشش ادامه میداد.
کیونگ (در حالی که زنجیر شده و مجبور به تماشاست):
""سرااا!(گلویش پاره شد) بس کنین... من هرچی بخواین میدم!...........خواهش میکنم ولش کن....
میهو (اشک‌هایش یخ زد): "خواهر... تو قوی‌ترینی که می‌شناسم!"
هانول سعی کرد چشم‌های میهو را ببندد، اما او مقاومت کرد: "نه! می‌خوام ببینم... تا آخر!"
اما نمیتونم دیگه سرم را بالا آوردم و با صدایی که از اعماق وجودم آمد فریادزدم:
"من... ملکه‌ام! و ملکه‌ها هرگز تسلیم نمی‌شن!"
قلبم مثل یک خورشید مینیاتوری منفجر شد و سایه را تبخیر شد.
کیونگ خودش را بهم ‌رساند و منو را مثل گُل در آغوش گرفت. دستش روی قلب تپنده‌ام لرزید:
"دفعهٔ بعد...(اشک‌هایش روی لب‌هام چکید )اول من می‌میرم، بعد تو. قول بده!"
با لبخندی شکسته: "باشه سعیمو میکنم!"
میهو و هانول پشت سرمان زمزمه کردند: "این دو تا واقعاً غیرممکنن!"
پس از نابودی سایه، ناگهان نور قلبم خاموش شد.
کیونگ با چشمانی از وحشت فریاد زد:"نه! نه الان... نه بعد از همه‌چی! بمون پیشم، گناهکارِ لعنتی!"
میهو و هانول فوراً گردبادی از نور ایجاد کردند تا ما را به بیرون از قصر ببرند.
حالا در اتاقی شیشه‌ای در بهشت بستری شدم.هر عضو بدنم به سیم‌های نورانی وصل شده بود و فرشتگان مدام من را زیر نظر داشتند.
اگر حتی یک انگشت تکان بخورد، دستگاه‌ها هشدار میدادند
کیونگ ۲۴ ساعته کنار تخت نشسته و دستهام را آنقدر محکم گرفته که انگشت‌هایم سفید شده‌اند.
میهو و هانول با داروهای مقدس از راهروها می‌دوند، اما مدام با هم برخورد می‌کنند چون هر دو عجله داشتند!
روز چهلم: سعی کردم انگشتم را تکان دهم. دستگاه‌ها جیغ کشیدند و همه دویدند طرفم.
کیونگ (ترسیده):"گفتم تکون نخور!(دستش را روی پیشانی ام گذاشت)می‌خوای دوباره قلبم رو از کار بندازی؟"
با لبخندی ضعیفی جابشو دادم: "عیب نداره... اینبار می‌تونم با یه بوسه درستش کنم."
دیدگاه ها (۰)

نامهٔ خداحافظیِ سرا(روی پوستی از برگ‌های طلاییِ بهشت، با خون...

"آغاز جدید"کیونگ روی زانوهایش ‌افتادودستان لرزانش رادور صورت...

ظهور فرشتهٔ قاتل:ناگهان فرشته‌ای با بال‌های سیاه از آسمان فر...

"آزمون جنگل عشق"هانول را به کناری ‌کشیدم و با نگاهی تیز او ر...

"صحنهٔ طلوعِ دوباره"در چهل‌ویکمین روز، ناگهان تاجِ شکستم از ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط