عشق سلطنتی پارت ۶ فیک بی تی اس
عشق سلطنتی پارت ۶ #فیک_بی_تی_اس
[ساعت پنج]
ا.ت ویو
بعد از حاضر شدم تو آینه یه نگاه به لباسم انداختم[اسلاید دوم] و رفتم پایین که دیدم اومدن ، شاهزاده جونگکوک و تهیونگ هم اومده بودن ... رفتم پیششون و سلام دادم
م.ت: عااا ببین کی اومده ... سلام دخترم(لبخند)
+: سلام ملکه(پیراهنشو با انگشتاش گرفت و تعظیم کرد)
_: سلام پرنسس(دستشو چرخوند و آورد جلوی شکمش و تعظیم به سبک شاهزاده ها کرد)
+: سلام(تعظیم)
×: سلام مادمازل(مث تهیونگ)
+: سلام موسیو(تعظیم)
ا.ت رفت و نشست رو مبل
م.ا: دخترم چرا با شاهزاده ها نمیرین توی حیاط؟
+: حیاط؟ ... عامم باشه .... لطفا همراهم بیاین شاهزاده ها
_: البته
×: حتما
ا.ت ،کوک و تهیونگ باهم رفتن حیاط
×: حیاط تون واقعا زیباس
+: درسته ... مخصوصا این قسمت حیاط ... خیلی دوسش دارم (رودخونه حیاطشون رو میگه)
_: پس معلومه حوصلتون اصلا سر نمیره
+: چرا اتفاقا ... از وقتی کاترین رفته خیلی حوصلم سر میره
_:(اخماش رف توهم)
+: ما قبلا با اون خیلی کارا میکردیم ... شما اونو میشناسین مگه نه؟
_: مگه میشه نشناسم
+: میگم عجیب نیست من شما ها رو اصلا یادم نمیاد
_: ولی من خوب یادم میاد ... چطور بادت نمیاد ... وقتی بچه بودیم تو حیاط قصر ما خیلی بازی میکردیم ... با یه کلبه کوچیک بالای درخت داشتیم ... حتی تو یه بار از روی اون افتاده بودی... چهار تایی بازی میکردیم
+: چهار تایی؟
×: من تو تهیونگ و کاترین
+: آهاان یادم اومددد
به خاطر اتفاق های اخیر اصلا حال فیک نوشتن ندارم ولی بازم میذارم ، اگه هر روز یدونه میزارم ببخشید درک کنید ...به همه آرو ها هم تسلیت میگم بازم🖤
[ساعت پنج]
ا.ت ویو
بعد از حاضر شدم تو آینه یه نگاه به لباسم انداختم[اسلاید دوم] و رفتم پایین که دیدم اومدن ، شاهزاده جونگکوک و تهیونگ هم اومده بودن ... رفتم پیششون و سلام دادم
م.ت: عااا ببین کی اومده ... سلام دخترم(لبخند)
+: سلام ملکه(پیراهنشو با انگشتاش گرفت و تعظیم کرد)
_: سلام پرنسس(دستشو چرخوند و آورد جلوی شکمش و تعظیم به سبک شاهزاده ها کرد)
+: سلام(تعظیم)
×: سلام مادمازل(مث تهیونگ)
+: سلام موسیو(تعظیم)
ا.ت رفت و نشست رو مبل
م.ا: دخترم چرا با شاهزاده ها نمیرین توی حیاط؟
+: حیاط؟ ... عامم باشه .... لطفا همراهم بیاین شاهزاده ها
_: البته
×: حتما
ا.ت ،کوک و تهیونگ باهم رفتن حیاط
×: حیاط تون واقعا زیباس
+: درسته ... مخصوصا این قسمت حیاط ... خیلی دوسش دارم (رودخونه حیاطشون رو میگه)
_: پس معلومه حوصلتون اصلا سر نمیره
+: چرا اتفاقا ... از وقتی کاترین رفته خیلی حوصلم سر میره
_:(اخماش رف توهم)
+: ما قبلا با اون خیلی کارا میکردیم ... شما اونو میشناسین مگه نه؟
_: مگه میشه نشناسم
+: میگم عجیب نیست من شما ها رو اصلا یادم نمیاد
_: ولی من خوب یادم میاد ... چطور بادت نمیاد ... وقتی بچه بودیم تو حیاط قصر ما خیلی بازی میکردیم ... با یه کلبه کوچیک بالای درخت داشتیم ... حتی تو یه بار از روی اون افتاده بودی... چهار تایی بازی میکردیم
+: چهار تایی؟
×: من تو تهیونگ و کاترین
+: آهاان یادم اومددد
به خاطر اتفاق های اخیر اصلا حال فیک نوشتن ندارم ولی بازم میذارم ، اگه هر روز یدونه میزارم ببخشید درک کنید ...به همه آرو ها هم تسلیت میگم بازم🖤
۲۷.۴k
۰۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.