ℙ𝕒𝕣𝕥 ۱۷
ℙ𝕒𝕣𝕥 ۱۷
مادرش زن خونسرد و بی فکری بود....پدر ومادرش برای شرایط خاصی که داشتن به سختی با هم ازدواج کردند....البته پدرش کاملا درگیر عشق شده بودو حاضر بود هرکاری بکنه تا معشوقشو بدست بیاره....
زندگی اونا کمتر از دَه فصل بود....مادرش بعد از بدنیا آوردن دختر و پسرش درخواست جدایی داد!...اگر میتونست مینجی رو هم با خودش میبرد ولی مجبور بود فقط یکی رو انتخاب کنه.....
پدر بعد از اون دیگه به ازدواج فکر نکرد و تمام وقتشو برای مین جی گزاشت.....ولی همسر سابقش با پیرمرد پولداری ازدواج کرد و بچه دار شد....مین جی هیچوقت کتاب قصه ای که مادرش براش میخوند رو فراموش نکرد و هرشب برای خودش دورش میکرد...
+(بعد از برداشتن وسایلام از خونه زدم بیرون و بدو بدو به سمت مدرسه رفتم...دیر کرده بودم و کلاس شروع شده بود...اجازه گرفتم و نشستم سرجام...ایندفعه سعی کردم روی درس تمرکز کنم و یادش بگیرم...)
معلم(جلسه ی دیگه از این درس و دو درس قبلش امتحان میگیرم...)
همهمه ی بچه ها سکوتو از بین برد و معلم از کلاس بیرون رفت...
٫بوهای خوبی نمیاد هان مین جی!
+(جلوی میزم وایساد و به دیوار کنار پنجره تکیه داد....با لحن بدی حرف میزد و معلوم بود گند ماجرایی که پشت سر گزاشتم دراومده!)
٫سوالارو خریدی؟یا رفتی بجای نمره چیز دیگه ای بهت بده؟(پوزخند)
/چرت و پرت نگو....فقط باباش از خونه بیرونش کرده بود(خنده)
این وضعیتی چیزی نبود که انتظارشو داشت...هیچوقت دنبال حاشیه ها و افتادن اسمش روی زبون بچه ها نبود...از طرفیم به نظرش لایق یه دعوای حسابی میومد و عصبانیتشم برای انجام این کار کم نبود....
+دنبال چی میگردی؟
٫من؟...فقط میخوام با زبون خودت بگی عوضی ترین دانش آموز این مدرسه ای که بخاطر نمره و امتحان میره خونه معلمش و معلوم نیست چطوری جبرانش میکنه!
از جاش بلند شد و به چشماش زل زد....
+فقط دهنتو ببند و راه خودتو برو....کسی این حرفو میزنه که با صد نفر از بچه های مدرسه تو رابطه نرفته باشه...
٫حداقل به اندازه و قدرت خانوادم نگاه کردمو زندگیمو چرخوندم!....توچی؟دختر پارچه فروش نبودی؟
صدای خنده ی بچه ها فقط خشمشو بیشتر میکرد اما میخواست جلوی خودشو بگیره و دردسر جدید درست نکنه...
مادرش زن خونسرد و بی فکری بود....پدر ومادرش برای شرایط خاصی که داشتن به سختی با هم ازدواج کردند....البته پدرش کاملا درگیر عشق شده بودو حاضر بود هرکاری بکنه تا معشوقشو بدست بیاره....
زندگی اونا کمتر از دَه فصل بود....مادرش بعد از بدنیا آوردن دختر و پسرش درخواست جدایی داد!...اگر میتونست مینجی رو هم با خودش میبرد ولی مجبور بود فقط یکی رو انتخاب کنه.....
پدر بعد از اون دیگه به ازدواج فکر نکرد و تمام وقتشو برای مین جی گزاشت.....ولی همسر سابقش با پیرمرد پولداری ازدواج کرد و بچه دار شد....مین جی هیچوقت کتاب قصه ای که مادرش براش میخوند رو فراموش نکرد و هرشب برای خودش دورش میکرد...
+(بعد از برداشتن وسایلام از خونه زدم بیرون و بدو بدو به سمت مدرسه رفتم...دیر کرده بودم و کلاس شروع شده بود...اجازه گرفتم و نشستم سرجام...ایندفعه سعی کردم روی درس تمرکز کنم و یادش بگیرم...)
معلم(جلسه ی دیگه از این درس و دو درس قبلش امتحان میگیرم...)
همهمه ی بچه ها سکوتو از بین برد و معلم از کلاس بیرون رفت...
٫بوهای خوبی نمیاد هان مین جی!
+(جلوی میزم وایساد و به دیوار کنار پنجره تکیه داد....با لحن بدی حرف میزد و معلوم بود گند ماجرایی که پشت سر گزاشتم دراومده!)
٫سوالارو خریدی؟یا رفتی بجای نمره چیز دیگه ای بهت بده؟(پوزخند)
/چرت و پرت نگو....فقط باباش از خونه بیرونش کرده بود(خنده)
این وضعیتی چیزی نبود که انتظارشو داشت...هیچوقت دنبال حاشیه ها و افتادن اسمش روی زبون بچه ها نبود...از طرفیم به نظرش لایق یه دعوای حسابی میومد و عصبانیتشم برای انجام این کار کم نبود....
+دنبال چی میگردی؟
٫من؟...فقط میخوام با زبون خودت بگی عوضی ترین دانش آموز این مدرسه ای که بخاطر نمره و امتحان میره خونه معلمش و معلوم نیست چطوری جبرانش میکنه!
از جاش بلند شد و به چشماش زل زد....
+فقط دهنتو ببند و راه خودتو برو....کسی این حرفو میزنه که با صد نفر از بچه های مدرسه تو رابطه نرفته باشه...
٫حداقل به اندازه و قدرت خانوادم نگاه کردمو زندگیمو چرخوندم!....توچی؟دختر پارچه فروش نبودی؟
صدای خنده ی بچه ها فقط خشمشو بیشتر میکرد اما میخواست جلوی خودشو بگیره و دردسر جدید درست نکنه...
۳.۶k
۰۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.