p

p...63


چوجینگی تو زندان بود و خبری از بیرون نداشت دل شکسته چونکه همینکه داشت به خواستش می‌رسید اونو به این حال روز انداختن و بهش میگن شوم

امروزم چوجینگی مثل همیشه تو زندان بود تا اینکه یکی از زیر دست های وفادارش اومد به دیدنش

چوجینگی سرش پایین بود تا اینکه اون صداش زود

چوجینگی.. تو اینجا چیکار داری

افرادش..من برای دیدن شما اومدم

چوجینگی.. امپراطور میخواد چیکار کنه ییبو کاری انجام نمیده

افراد ..ایشون به سفر رفتند و کسی تو دربار به فکر شما نیست امپراطور گفته باید تو زندان بمونید

چوجینگی ..یعنی ییبو حتی اینه خیالم نیست منو یه این جا آوردن

افراد ..متاسفم

چوجینگی ..مهم نیست بی خیال اونکه از اولشم منو دوست نداشت

افراد.. راستش یه قضیه دیگه ام هست

چوجینگی.. چی باز چی شده

افراد.. ایشون قبل سفر با یه دختر دیدند

چوجینگی.. چی که کجا چطور

افراد ..متاسفم بانو اما قضیه اینه انگار واقعا به اون علاقه داره

چوجینگی.. نخیر نمیزارم همچین اتفاقی بیفته باید جلوشو بگیرم

افراد.. دستور چیه

چوجینگی.. باید از اینجا بیام بیرون هر چی سریع تر

افراد.. بله بانو من یه راه امن و مطمئن برای شما پیدا میکنم

چوجینگی ..خوبه هر چه سریع تر

افراد.. بله

نگهبان ها داشتند میومدن که خبر چین چوجینگی.. فرار کرد

چوجینگی با خودش گفت فقط بیام بیرون اول حساب اون دختره میرسم بعد هم نیشیو عوضی آدم میکنم ییبو مال منه هر کسی که صد راه من قرار بگیره کشته میشه


لیژان و لینگ هه بیرون شهر بودند که هوا داشت ابری میشد یکم که گذشت بارون شدید می‌بارید

لیژان و لینگ هه رفتند داخل یکی از مسافر خونه ها یکم هوا سرد بود یک چای خوردن که گرم شدند یکم گذشت


لینگ هه.. انگار بارون حالا حالا ادامه داره

لیژان ..داره دیر میشه چیکار کنیم

لینگ هه به یکی از سرباز ها گفتم برامون چتر بگیره الانه که بیاد

لیژان.. باشه راستی برای امروز خیلی ممنونم خیلی بهم خوش گذشت

لینگ هه.. خوشحالم که راضی هستی نگران نباش از این به بعد مراقبت هستم نمیزارم بهت سخت بگذره

لیژان.. ممنون

سرباز اومد و چتر هارو آورد

لینگ هه حساب کرد چتر هارو برداشت گفت بریم بیرون

لیژان لینگ هه رفتن بیرون که صاحب مسافر خونه اونو صدا زد انگار زیاد تر پول داده بود

لینگ هه.. من میرم ببینم مشکل چیه

لیژان.. من بیرون منتظرتم

لینگ هه.. زود برمی‌گردم

لینگ هه رفت تو لیژان بیرون منتظر بود که دید بارون چقد قشنگه با دستش بارونو لمس میکرد

دینگ یوشی تو مسافر خونه بود که با صدای بارون بیدار شد بازم یاد لیژان افتاد و پنجره باز کرد دستشو آورد بیرون تا قطره های بارون دستشو لمس کنند واقعا حس خوبی داشت یه دقیقه دستشو برداشت و به بیرون خیره شد که با چیزی که دید بغضش گرفت و اشک تو چشماش جمع شد

لیژان حس می‌کرد یکی داره نگاهش میکنه سرشو بالا آورد و یه لحضه با دینگ یوشی چشم تو چشم شد

لیژان ناراحت شد و تعجب کرد که اون اینجا چیکار میکنه یجورایی حدس میزد که برای چی اومده لیژان نزاشت اشکاش بریزند و سریع از اونجا دور شد دینگ یوشی بهش خیره بود اما خبر نداشتند چشمهایی اونارو زیر نظر داره
دیدگاه ها (۰)

p...64یک روز مونده بود برای عروسی ژان و ییبو نزدیک بودند به ...

p...65اسلاید۲ خواب یوشوشین لیژان و اماده کردن و بقیه آماده ...

p...62لیژان به دیدن لینگ هه رفت لیژان..ب شاهزاده خبر بدین من...

p...61شوکای همش به فکر این بود که دلربا که برمیگرده همیشه ب...

p81جنگ هنوز ادامه داشت در سلیب اتش خسارت های زیادی ب انها وا...

p80نئوهو با ارتشش به سلیب اتش رسید ارتشش اینقد بزرگ بود که ب...

p..91ییبو خودشو جمع جور کرد میخواست به دنبال شن بره باید اون...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط