𝕡𝕒𝕣𝕥:⁶
𝕡𝕒𝕣𝕥:⁶
°ا/ت°
خیلی عصبی بودم هرچی هم که باشه نباید اینکارو میکرد
ا/ت:ببینم توی اون مخت چیزی به نام شعور وجود داره؟
نه نداره
جنابعالی فاقد شعوری اگه شعور داشتی می فهمیدی من فوبیا دارم و نباید اینکارو میکردی
تهیونگ:دوست ندارم اینو بگم ولی
سرشو انداخت پایین و گفت: من متاسفم نباید اینکارو میکردم امکان داشت بخاطر کار احمقانه من بمیری (با گریه)
من...هق...معذرت میخوام....هق .....خواهش میکنم منو ببخش(با گریه)
خدایاااا باورم نمیشه این واقعا اون تهیونگ مغرور نامرده؟
خیلی پشیمون بود برای اولین بار دلم براش سوخت
شنیده بودم هیچوقت دوست دختر نداشته البته داشته ولی چون نمیتونسته باهاشون ارتباط برقرار کنه از لحاظ احساسی خیلی قویه بخاطر همین با همشون زود کات میکرده
ولی این دیگه تهشه اصلا فکر نمیکنم چیزی که گفتن درست باشه این از منم احساسی تره
ا/ت:اشکال نداره تو که نمی دونستی(با گریه)
تهیونگ:چرا تو گریه میکنی؟
ا/ت:هروقت یکی از ته دلش گریه میکنه منم گریم میگیره
تهیونگ:از کجا میفهمی؟
ا/ت:حسش میکنم
تهیونگ دوباره گریه کرد فکر نکنم موضوع فقط من باشم
معمولا هرکسی که ناراحت میشه دلش بغل میخواد
ا/ت:تهیونگ با اینکه دلم میخواد سر به تنت نباشه ولی دوست داری بیای بغلم؟
تهیونگ:میتونم(با گریه)
خیلی قیافه کیوت و مظلومی داشت
ا/ت:اوهوم
پرید سمتم و محکم بغل کرد و شروع کرد به گریه کردن
منم بغلش کردمو سرشو نوازش کردم
ا/ت:تهیونگ دوست داری راجب چیزی که ناراحتت کرده حرف بزنی؟
تهیونگ:اره ولی اینجا نه بریم یجای دیگه
ا/ت:بریم لب ساحل؟
تهیونگ:موافقم ولی توهم بایدچیزی رو که ناراحتت کرده رو بهم بگی
ا/ت:باشه(لبخند)
بلند شدیم و لباسامون رو پوشیدیم و به سمت ساحل رفتیم(هر لباسی که دوست دارین رو فرض کنید)
با چوب و ذغال آتیش درست کردیم و دورش نشستیم
ا/ت:خب تهیونگ اول تو شروع کن
تهیونگ:راستش زندگی من خیلی سخت و آزار دهندس
وقتی پنج سالم بود که پدرم مادرمو کشت فکر کنم دیگه فهمیده باشی چطوری مرد چون اصلا دوست ندارم راجبش حرف بزنم (ذهنای منحرفتون رو بکار ببرین.... اره همونیه که بهش فکر میکنی ت.وز)
دو روز از مرگ مادرم نگذشته بود که با یکی دیگه ازدواج کرد
فرداش فهمیدیم حامله شده(حاجی چقدر بی رحمی بزار یه هفته بگذره)
بعد برادر کوچیک ترم سوکجین بدنیا اومد(خیر سرش فیکه پس میگیم کوچیک تره)
دوران سختی بود پدرم به من محل نمیزاشت زنش بدتر از خودش بود
تصمیم گرفتم وقتی بزرگ شدم از پدرم بهتر بشم و انتقام بگیرم
پدرم زیاد پولدار نبود بخاطر همین تونستم کار کنم و یه شرکت کوچیک برای خودم دست و پا کنم بعد به مراتب شرکتم بزرگ و بزرگ و بزرگتر شد که نتیجش شد mtj (اسم شرکتشه)
تازگیا فهمیدم پدر قمار میکنه......
°ا/ت°
خیلی عصبی بودم هرچی هم که باشه نباید اینکارو میکرد
ا/ت:ببینم توی اون مخت چیزی به نام شعور وجود داره؟
نه نداره
جنابعالی فاقد شعوری اگه شعور داشتی می فهمیدی من فوبیا دارم و نباید اینکارو میکردی
تهیونگ:دوست ندارم اینو بگم ولی
سرشو انداخت پایین و گفت: من متاسفم نباید اینکارو میکردم امکان داشت بخاطر کار احمقانه من بمیری (با گریه)
من...هق...معذرت میخوام....هق .....خواهش میکنم منو ببخش(با گریه)
خدایاااا باورم نمیشه این واقعا اون تهیونگ مغرور نامرده؟
خیلی پشیمون بود برای اولین بار دلم براش سوخت
شنیده بودم هیچوقت دوست دختر نداشته البته داشته ولی چون نمیتونسته باهاشون ارتباط برقرار کنه از لحاظ احساسی خیلی قویه بخاطر همین با همشون زود کات میکرده
ولی این دیگه تهشه اصلا فکر نمیکنم چیزی که گفتن درست باشه این از منم احساسی تره
ا/ت:اشکال نداره تو که نمی دونستی(با گریه)
تهیونگ:چرا تو گریه میکنی؟
ا/ت:هروقت یکی از ته دلش گریه میکنه منم گریم میگیره
تهیونگ:از کجا میفهمی؟
ا/ت:حسش میکنم
تهیونگ دوباره گریه کرد فکر نکنم موضوع فقط من باشم
معمولا هرکسی که ناراحت میشه دلش بغل میخواد
ا/ت:تهیونگ با اینکه دلم میخواد سر به تنت نباشه ولی دوست داری بیای بغلم؟
تهیونگ:میتونم(با گریه)
خیلی قیافه کیوت و مظلومی داشت
ا/ت:اوهوم
پرید سمتم و محکم بغل کرد و شروع کرد به گریه کردن
منم بغلش کردمو سرشو نوازش کردم
ا/ت:تهیونگ دوست داری راجب چیزی که ناراحتت کرده حرف بزنی؟
تهیونگ:اره ولی اینجا نه بریم یجای دیگه
ا/ت:بریم لب ساحل؟
تهیونگ:موافقم ولی توهم بایدچیزی رو که ناراحتت کرده رو بهم بگی
ا/ت:باشه(لبخند)
بلند شدیم و لباسامون رو پوشیدیم و به سمت ساحل رفتیم(هر لباسی که دوست دارین رو فرض کنید)
با چوب و ذغال آتیش درست کردیم و دورش نشستیم
ا/ت:خب تهیونگ اول تو شروع کن
تهیونگ:راستش زندگی من خیلی سخت و آزار دهندس
وقتی پنج سالم بود که پدرم مادرمو کشت فکر کنم دیگه فهمیده باشی چطوری مرد چون اصلا دوست ندارم راجبش حرف بزنم (ذهنای منحرفتون رو بکار ببرین.... اره همونیه که بهش فکر میکنی ت.وز)
دو روز از مرگ مادرم نگذشته بود که با یکی دیگه ازدواج کرد
فرداش فهمیدیم حامله شده(حاجی چقدر بی رحمی بزار یه هفته بگذره)
بعد برادر کوچیک ترم سوکجین بدنیا اومد(خیر سرش فیکه پس میگیم کوچیک تره)
دوران سختی بود پدرم به من محل نمیزاشت زنش بدتر از خودش بود
تصمیم گرفتم وقتی بزرگ شدم از پدرم بهتر بشم و انتقام بگیرم
پدرم زیاد پولدار نبود بخاطر همین تونستم کار کنم و یه شرکت کوچیک برای خودم دست و پا کنم بعد به مراتب شرکتم بزرگ و بزرگ و بزرگتر شد که نتیجش شد mtj (اسم شرکتشه)
تازگیا فهمیدم پدر قمار میکنه......
۱۳.۲k
۱۴ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.