چشمای قشنگ تو
#part59
چشمای قشنگتو✨
یعنی قراره واسه همیشه برم دلم خیلی براشون تنگ میشه ولی ارسلان مهم تره دوست دارم خودم نجاتش بدم ولی نمیدونم بشه یا ن ۵روز فرصت دارم اگه هم ب جایی نرسیدم همون کاری ک شقایق گف رو انجام میدم
مهناز:دیانا کجایی
دیانا:بله
مهناز:میدونی چن بار صدات کردم
دیانا:ببخشید تو فکر بودم
مهتا:دیانا دقیقا چقد پول میخوان(با بغض)
دیانا:۱۰میلیارد
مهتا:یکی از ماشینمون تو آلمان فروختیم پولش حدود ۶ میلیاردی میشه بقیشم میگم یه ماشین دیگ بفروشن خبه؟
دیانا:اوهوم( بابغض )
ولی چن روز....
مهتا:چن روز چی
دیانا:هیچی
مهناز:پیتزا ها اومد بیاید یکم بخورید ارسلان بیاد دوست نداره اینجوری ببنتتون هااا
مهتا:🙃
مهناز:بیاید دیگه
#دیانا
کسی میل ب غذا نداشت ولی برای تظاهر به خوب بودن مجبور بودن حتی ی تیکه ک شده بخورن خودم یک تیکه ورداشتم و یکم سس بهش زدم و اصلا مزشو نفهمیدم از گلوم پایین نمیرفت همش ب این فکر بودم ک ارسلان الان گشنشه و من غذا بخورم
مهتا:دیانا عزیزم بخور فدات شم
دیانا:خدانکنه زن عمو ممنون سیر شدم
مهناز:هیچی نخوردی ک
دیانا:آخه سیرم
ببخشید .....به سمت اتاقم رفتم رو تخت نشستم و فکر کردم باید برم همونجا من مطمئنم هنوزم اونجان ولی یه جای مخفی دارن ک رفتن اونجا باید همین الان حاضر شم و برم اونجا یه تیپ مشکی زدم سوئیچ ماشین ورداشتم و بعد خداحافظی دوباره ب همون آدرس رفتم استرس و دلشوره عجیبی داشتم امید وارم حداقل به جایی برسم ،بتونم جون ارسلان نجات بدم بهش بگم ک دوسش دارم
چشمای قشنگتو✨
یعنی قراره واسه همیشه برم دلم خیلی براشون تنگ میشه ولی ارسلان مهم تره دوست دارم خودم نجاتش بدم ولی نمیدونم بشه یا ن ۵روز فرصت دارم اگه هم ب جایی نرسیدم همون کاری ک شقایق گف رو انجام میدم
مهناز:دیانا کجایی
دیانا:بله
مهناز:میدونی چن بار صدات کردم
دیانا:ببخشید تو فکر بودم
مهتا:دیانا دقیقا چقد پول میخوان(با بغض)
دیانا:۱۰میلیارد
مهتا:یکی از ماشینمون تو آلمان فروختیم پولش حدود ۶ میلیاردی میشه بقیشم میگم یه ماشین دیگ بفروشن خبه؟
دیانا:اوهوم( بابغض )
ولی چن روز....
مهتا:چن روز چی
دیانا:هیچی
مهناز:پیتزا ها اومد بیاید یکم بخورید ارسلان بیاد دوست نداره اینجوری ببنتتون هااا
مهتا:🙃
مهناز:بیاید دیگه
#دیانا
کسی میل ب غذا نداشت ولی برای تظاهر به خوب بودن مجبور بودن حتی ی تیکه ک شده بخورن خودم یک تیکه ورداشتم و یکم سس بهش زدم و اصلا مزشو نفهمیدم از گلوم پایین نمیرفت همش ب این فکر بودم ک ارسلان الان گشنشه و من غذا بخورم
مهتا:دیانا عزیزم بخور فدات شم
دیانا:خدانکنه زن عمو ممنون سیر شدم
مهناز:هیچی نخوردی ک
دیانا:آخه سیرم
ببخشید .....به سمت اتاقم رفتم رو تخت نشستم و فکر کردم باید برم همونجا من مطمئنم هنوزم اونجان ولی یه جای مخفی دارن ک رفتن اونجا باید همین الان حاضر شم و برم اونجا یه تیپ مشکی زدم سوئیچ ماشین ورداشتم و بعد خداحافظی دوباره ب همون آدرس رفتم استرس و دلشوره عجیبی داشتم امید وارم حداقل به جایی برسم ،بتونم جون ارسلان نجات بدم بهش بگم ک دوسش دارم
۳.۵k
۱۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.