پارت 71
پارت 71
《ویو فردا 》
ات
امروز جیمین نزاشت که زود بلند شم صبحانه خوردم و تا ظهر تویه اتاقم بودم بعدش کم کم مسابقه شروع میشد جیمین اومد باهم رفتیم پایین همه نشسته بودن دامیا هم با پرنس جین نشسته بود منو جیمین هم رفتیم نشستیم
لوکا: خوب حالا که همه هستن دوشیزه ها برن سره جاشون بشینن
ات
دوتا صندلی و یه میز گذاشته بودن منو دامیا رفتیم نشستیم بعدش چهار تا سنگ الماس آوردن جلو مون گذاشتن
لوکا: تو اینا سه تا شون سنگ اصلا نیستن یکی سنگ اصلا هستش دوشیزه دامیا شروع کنن بگید سنگ اصلا کدوم یکیشه برشدارین
دامیا: اینکه معلومه که اینی که سنگش بزرگتره این اصله
لوکا: مطمئن هستید
دامیا: بله مطمئنم
الماس رو برداشتم دادم دسته لوکا
لوکا: دوشیزه ات نوبت شماست
ات
یعنی کدوم یکیشه اونیکه سنگش سنگینه اون اصله پس اون رو برداشتم دادم به لوکا
لوکا: خوب حالا پادشاه برنده این مرحله کی هستن
پادشاه: دوشیزه ات هستن
دامیا: چی نه این غیر ممکنه من برندم
لوکا: نه شما الماسی که اصل نیست رو انتخاب کردین ولی دوشیزه ات الماس اصل انتخاب کردن
دامیا: اما
جین: دامیا بس کن
لوکا: مرحله امروز رو دوشیزه ات برنده شدن فقط یه مرحله دیگه مونده تا مسابقه تموم بشه و پادشاه آینده انتخاب بشه اونم ماله پرنس جین و جیمینه پس فقط یه فردا رو تا شب وقت دارن که پرنس جین پادشاه لندن رو قانع کنن که ما سهام داره شرکت جدیدشون بشیم و پرنس جیمین باید پادشاه فرانسه رو قانع کنن که با ما در شرکت جدید شریک بشن خوب این آخرین مرحله هستش و باید خیلی براش تلاش کنید
پادشاه : نوه های عزیزم از همین الان میتونید برید خیلی تلاش کنید
جیمین: چشم پدربزرگ
جین: چشم پدربزرگ
ات
همه رفتن فقط ما موندیم
جیمین: پرنسسم من میرم شاید تا فردا نیام قصر مراقب خودت باش غذا تو میخوری دارو هاتم میخوری استراحت کن و خودتو خسته نکن
ات: باشه پرنسم
جیمین پیشونیمو بوسید و رفت پرنس جین هم رفت همه از سالون رفتن فقط من تنها تویه سالون نشسته بودم یکم اونجا نشستم بعدش رفتم بیرون تویه حیات کله روز رو همینجوری گذروندم تا اینکه شب شد شامم رو خوردم رفتم اتاقم دارو هامو خوردم و رویه تخت دراز کشیدم با خودن گفتم جیمین الان کجاست چیکار میکنه غذا خورده یا اصلا امشب میخوابه تو فکر جیمین بودم که خوبم برد
اسلاید 2 لباس ات
این داستان ادامه دارد
《ویو فردا 》
ات
امروز جیمین نزاشت که زود بلند شم صبحانه خوردم و تا ظهر تویه اتاقم بودم بعدش کم کم مسابقه شروع میشد جیمین اومد باهم رفتیم پایین همه نشسته بودن دامیا هم با پرنس جین نشسته بود منو جیمین هم رفتیم نشستیم
لوکا: خوب حالا که همه هستن دوشیزه ها برن سره جاشون بشینن
ات
دوتا صندلی و یه میز گذاشته بودن منو دامیا رفتیم نشستیم بعدش چهار تا سنگ الماس آوردن جلو مون گذاشتن
لوکا: تو اینا سه تا شون سنگ اصلا نیستن یکی سنگ اصلا هستش دوشیزه دامیا شروع کنن بگید سنگ اصلا کدوم یکیشه برشدارین
دامیا: اینکه معلومه که اینی که سنگش بزرگتره این اصله
لوکا: مطمئن هستید
دامیا: بله مطمئنم
الماس رو برداشتم دادم دسته لوکا
لوکا: دوشیزه ات نوبت شماست
ات
یعنی کدوم یکیشه اونیکه سنگش سنگینه اون اصله پس اون رو برداشتم دادم به لوکا
لوکا: خوب حالا پادشاه برنده این مرحله کی هستن
پادشاه: دوشیزه ات هستن
دامیا: چی نه این غیر ممکنه من برندم
لوکا: نه شما الماسی که اصل نیست رو انتخاب کردین ولی دوشیزه ات الماس اصل انتخاب کردن
دامیا: اما
جین: دامیا بس کن
لوکا: مرحله امروز رو دوشیزه ات برنده شدن فقط یه مرحله دیگه مونده تا مسابقه تموم بشه و پادشاه آینده انتخاب بشه اونم ماله پرنس جین و جیمینه پس فقط یه فردا رو تا شب وقت دارن که پرنس جین پادشاه لندن رو قانع کنن که ما سهام داره شرکت جدیدشون بشیم و پرنس جیمین باید پادشاه فرانسه رو قانع کنن که با ما در شرکت جدید شریک بشن خوب این آخرین مرحله هستش و باید خیلی براش تلاش کنید
پادشاه : نوه های عزیزم از همین الان میتونید برید خیلی تلاش کنید
جیمین: چشم پدربزرگ
جین: چشم پدربزرگ
ات
همه رفتن فقط ما موندیم
جیمین: پرنسسم من میرم شاید تا فردا نیام قصر مراقب خودت باش غذا تو میخوری دارو هاتم میخوری استراحت کن و خودتو خسته نکن
ات: باشه پرنسم
جیمین پیشونیمو بوسید و رفت پرنس جین هم رفت همه از سالون رفتن فقط من تنها تویه سالون نشسته بودم یکم اونجا نشستم بعدش رفتم بیرون تویه حیات کله روز رو همینجوری گذروندم تا اینکه شب شد شامم رو خوردم رفتم اتاقم دارو هامو خوردم و رویه تخت دراز کشیدم با خودن گفتم جیمین الان کجاست چیکار میکنه غذا خورده یا اصلا امشب میخوابه تو فکر جیمین بودم که خوبم برد
اسلاید 2 لباس ات
این داستان ادامه دارد
۲.۶k
۱۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.