پارت 69
پارت 69
پادشاه: لوکا به همه بگو که دوشیزه دامیا برنده این مرحله شد
لوکا: اما پادشاه
پادشاه: کافیه همین که گفتم
لوکا: چشم پادشاه
لوکا
همینکه میخواستم به همه بگم پرنس جیمین و دوشیزه ات اومدن خیلی خوشحال شدم که اومدن دامیا: اح دختریه احمق چرا اومد کاش نمیومد
ات
با کمک جیمین سوار اسب شدم و منتظر موندم تا بگن که مسابقه رو شروع کنیم
لوکا: خوب الان که دوشیزه ات هم اومدن پس مسابقه رو شروع میکنیم حرکت کنید
ات
منتظر لوکا بودم که بگه حرکت کنید همینکه که گفت خیلی سریع حرکت کردم و از دامیا جلو زدم و خیلی سریع از زمین اسب سواری رفتم بیرون خیلی سریع اسب سواری میکردم دامیا خیلی ازعقب بود منم به راهم ادامه دادم و سریع میرفتم دامیا
اح دختری احمق من باید ازش جلو بزنم من باید برنده این مرحله بشم اونیکه واسیه ملکه شدم انتخاب میشه منم هرچی سریع اسب سواری میکردم بازم بهش نمیرسیدم خیلی ازم جلو بود
ات
خیلی سریع میرفتم دیگه تمام کوه رو رفته بودم دیگه رسیده بودم زمین اسب سواری مطمئنم که دامیا هنوز نرسیده خیلی سرگیجه داشتم و کم مونده بود از اسب بیافتم که وارده زمین اسب سواری شدم همون جوری که فکرشو میکردم دامیا نرسیده بود همه داشتن نگام میکردن از چهره جیمین معلوم بود که من برندم دامیاهم رسید دید که من زودتر رسیدم خیلی عصبی شد
جیمین
بلند شدم از جام داشتم میرفتم سمته ات که کمکش که از اسب بیاد پایین
لوکا: همینجوری که میبینیم دوشیزه ات زودتر از دوشیزه دامیا رسیدن پس یعنی دوشیزه ات برنده این مرحله ست
ات
وقتی لوکا اعلام کرد که من برندم خیلی خوشحال شدم میخواستم از اسب بیام پایین که یهو سرگیجه گرفتم و چشمام سیاهی رفت
جیمین
ات بیهوش شد نزدیک بود از اسب بیافته زود رفتم گرفتمش
ات ات حالت خوبه یه چیزی بگو
این داستان ادامه دارد
پادشاه: لوکا به همه بگو که دوشیزه دامیا برنده این مرحله شد
لوکا: اما پادشاه
پادشاه: کافیه همین که گفتم
لوکا: چشم پادشاه
لوکا
همینکه میخواستم به همه بگم پرنس جیمین و دوشیزه ات اومدن خیلی خوشحال شدم که اومدن دامیا: اح دختریه احمق چرا اومد کاش نمیومد
ات
با کمک جیمین سوار اسب شدم و منتظر موندم تا بگن که مسابقه رو شروع کنیم
لوکا: خوب الان که دوشیزه ات هم اومدن پس مسابقه رو شروع میکنیم حرکت کنید
ات
منتظر لوکا بودم که بگه حرکت کنید همینکه که گفت خیلی سریع حرکت کردم و از دامیا جلو زدم و خیلی سریع از زمین اسب سواری رفتم بیرون خیلی سریع اسب سواری میکردم دامیا خیلی ازعقب بود منم به راهم ادامه دادم و سریع میرفتم دامیا
اح دختری احمق من باید ازش جلو بزنم من باید برنده این مرحله بشم اونیکه واسیه ملکه شدم انتخاب میشه منم هرچی سریع اسب سواری میکردم بازم بهش نمیرسیدم خیلی ازم جلو بود
ات
خیلی سریع میرفتم دیگه تمام کوه رو رفته بودم دیگه رسیده بودم زمین اسب سواری مطمئنم که دامیا هنوز نرسیده خیلی سرگیجه داشتم و کم مونده بود از اسب بیافتم که وارده زمین اسب سواری شدم همون جوری که فکرشو میکردم دامیا نرسیده بود همه داشتن نگام میکردن از چهره جیمین معلوم بود که من برندم دامیاهم رسید دید که من زودتر رسیدم خیلی عصبی شد
جیمین
بلند شدم از جام داشتم میرفتم سمته ات که کمکش که از اسب بیاد پایین
لوکا: همینجوری که میبینیم دوشیزه ات زودتر از دوشیزه دامیا رسیدن پس یعنی دوشیزه ات برنده این مرحله ست
ات
وقتی لوکا اعلام کرد که من برندم خیلی خوشحال شدم میخواستم از اسب بیام پایین که یهو سرگیجه گرفتم و چشمام سیاهی رفت
جیمین
ات بیهوش شد نزدیک بود از اسب بیافته زود رفتم گرفتمش
ات ات حالت خوبه یه چیزی بگو
این داستان ادامه دارد
۵.۱k
۱۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.