یه لحظه میشه بیای تو حیاط؟
_یه لحظه میشه بیای تو حیاط؟
من سرم شلوغه
_فقط یه لحظه
نمیتونم یونا رو تنها بزارم ناراحت میشه
نفسمو کلافه بیرون دادم
_قول میدم دودقیقه بیشتر طول نکشه
کلافه دستی به موهاش کشید و رفت تو حیاط...
منم دنبالش راه افتادم
خب چی میخواستین بگین؟
_میخواستم بگم اونروز که مارو دیدی... فقط یه سو تفاهم بود... من نخواستم کوک اون کارو کنه... اون همچین کاری کرد ولی من دوس نداشتم... دلم نمیخواست...
زد تو حرفم
به من چه ربطی داره؟ مسائل شخصی زندگی خودتونه
و راه افتاد سمت خونه
_نمیخوای کادوی تولدتو بهت بدم؟
سرجاش موند...اما برنگشت عقب
چشامو بستم
_دوست دارم...💛
چشامو باز کردم... اومد طرفم
بهم نزدیک شد... خیلی نزدیک...باصدای آرومی گفت :
اما من ندارم...چی راجب من فکر کردی؟ من فقط بخاطر اینکه دلم برات سوخت بهت نزدیک شدم چون عذاب وجدان داشتم...
الانم میخوام ازدواج کنم... نمیخوام نامزدم مارو توی این حالت ببینه پس برو
شوکه شده بودم... زبونم بند اومده بود...
اشکام نمیذاشتن صورتشو ببینم...
باصدایی که خودم به زور شنیدم گفتم:
_نامزد؟
قرار بود فعلا به کسی نگیم... اما الان لازم بود به تو بگم... امیدوارم راز دار خوبی باشی.. فعلا به کسی راجبش نگو
یونا خوشش نمیاد...
و رفت خونه...
زانوهام نمیتونست وزنمو تحمل کنه... نشستم رو زمین...
حتی نمیتونستم گریه کنم...
شاید همه اینا خوابه مگه نه؟
اره خوابه
#صدای_تو
#p38
من سرم شلوغه
_فقط یه لحظه
نمیتونم یونا رو تنها بزارم ناراحت میشه
نفسمو کلافه بیرون دادم
_قول میدم دودقیقه بیشتر طول نکشه
کلافه دستی به موهاش کشید و رفت تو حیاط...
منم دنبالش راه افتادم
خب چی میخواستین بگین؟
_میخواستم بگم اونروز که مارو دیدی... فقط یه سو تفاهم بود... من نخواستم کوک اون کارو کنه... اون همچین کاری کرد ولی من دوس نداشتم... دلم نمیخواست...
زد تو حرفم
به من چه ربطی داره؟ مسائل شخصی زندگی خودتونه
و راه افتاد سمت خونه
_نمیخوای کادوی تولدتو بهت بدم؟
سرجاش موند...اما برنگشت عقب
چشامو بستم
_دوست دارم...💛
چشامو باز کردم... اومد طرفم
بهم نزدیک شد... خیلی نزدیک...باصدای آرومی گفت :
اما من ندارم...چی راجب من فکر کردی؟ من فقط بخاطر اینکه دلم برات سوخت بهت نزدیک شدم چون عذاب وجدان داشتم...
الانم میخوام ازدواج کنم... نمیخوام نامزدم مارو توی این حالت ببینه پس برو
شوکه شده بودم... زبونم بند اومده بود...
اشکام نمیذاشتن صورتشو ببینم...
باصدایی که خودم به زور شنیدم گفتم:
_نامزد؟
قرار بود فعلا به کسی نگیم... اما الان لازم بود به تو بگم... امیدوارم راز دار خوبی باشی.. فعلا به کسی راجبش نگو
یونا خوشش نمیاد...
و رفت خونه...
زانوهام نمیتونست وزنمو تحمل کنه... نشستم رو زمین...
حتی نمیتونستم گریه کنم...
شاید همه اینا خوابه مگه نه؟
اره خوابه
#صدای_تو
#p38
۶.۶k
۰۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.