فصل دو
#فصل_دو
#پارت_۲۲
*از زبان تهیونگ*
سوئیچ ماشینو دادم به سئونگ و ایزول و بهشون گفتم منتظر ما باشه چندتا کوچه اونورتر؛ خودمم دویدم سمت باغ.... ایستادم و بین جمعیت دنبال میونگ میگشتم با گازی که از دستم گرفت هنوز دستم میسوخت
همینطور دنبال میونگ بودم که یهو یه تیر دو سری(نمیدونم چیه😭😂!فقط بدونین ترسناکه) به سمتم پرتاب شد خدا میدونه اگه جا خالی نداده بودم چهره جذابم به چه روزی میفتاد... برگشتم ببینم که کی اینکارو کرده یهو با لگدی از سمت کمرم افتادم زمین
_آخ.... شیبالللل.
مچ دستم و گذاشتم رو کف زمین و با درد بلند شدم؛اما دوباره با لگد زدم زمین
سریع بلند شدم ببینم کیه که یهو صدای میونگ رو شنیدم؛
_میونگا(با داد)
از اونجاییکه یکم حرکات رزمی رو یاد داشتم دستمو از پشت سرم گذاشتم رو پای شخصی که جرعت کررده بود لباسای جناب کیم رو خاکی کنه؛با یه حرکت انداختمش پایین و خودم با دردی از سمت کمرم بلند شدم! پوزخندی زدم و دستی به موهای نامرتبم کشیدم سرمو بردم بالا با دیدن فرد روبروم رسما دنیام سیاه شد
*از زبان میونگ*
کوک داشت ادمای سیاه پوش رو با نگهبان ها لت و پار میکرد و من هیچکاری از دستم جز گریه بر نمیومد؛
_جونکوکا
اینو گفتم و چنگی به قلبم زدم زانو زدم روبروش و با گریه گفتم
_بیا بریم... جانک...
تا بخوام حرفمو کامل کنم از سمت راستم مردی غول تشن اومد سمتم و هولم داد که موجب شد پخش زمین شم
#پارت_۲۲
*از زبان تهیونگ*
سوئیچ ماشینو دادم به سئونگ و ایزول و بهشون گفتم منتظر ما باشه چندتا کوچه اونورتر؛ خودمم دویدم سمت باغ.... ایستادم و بین جمعیت دنبال میونگ میگشتم با گازی که از دستم گرفت هنوز دستم میسوخت
همینطور دنبال میونگ بودم که یهو یه تیر دو سری(نمیدونم چیه😭😂!فقط بدونین ترسناکه) به سمتم پرتاب شد خدا میدونه اگه جا خالی نداده بودم چهره جذابم به چه روزی میفتاد... برگشتم ببینم که کی اینکارو کرده یهو با لگدی از سمت کمرم افتادم زمین
_آخ.... شیبالللل.
مچ دستم و گذاشتم رو کف زمین و با درد بلند شدم؛اما دوباره با لگد زدم زمین
سریع بلند شدم ببینم کیه که یهو صدای میونگ رو شنیدم؛
_میونگا(با داد)
از اونجاییکه یکم حرکات رزمی رو یاد داشتم دستمو از پشت سرم گذاشتم رو پای شخصی که جرعت کررده بود لباسای جناب کیم رو خاکی کنه؛با یه حرکت انداختمش پایین و خودم با دردی از سمت کمرم بلند شدم! پوزخندی زدم و دستی به موهای نامرتبم کشیدم سرمو بردم بالا با دیدن فرد روبروم رسما دنیام سیاه شد
*از زبان میونگ*
کوک داشت ادمای سیاه پوش رو با نگهبان ها لت و پار میکرد و من هیچکاری از دستم جز گریه بر نمیومد؛
_جونکوکا
اینو گفتم و چنگی به قلبم زدم زانو زدم روبروش و با گریه گفتم
_بیا بریم... جانک...
تا بخوام حرفمو کامل کنم از سمت راستم مردی غول تشن اومد سمتم و هولم داد که موجب شد پخش زمین شم
۸.۶k
۰۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.