فیک بخاطر تو پارت ۳۵
فیک بخاطر تو پارت ۳۵
از زبان ات
دکتر یه لبخندی بهمون زد و گفت: مهم نیست فقط اگه تا یک هفته خوب نشد دوباره بیارینش پیش خودم
ظاهراً دکتر مرموزی بود آخه چه جور آزمایشی هست که نمیگه
با تهیونگ از مطبش خارج شدیم و گفت: تو همینجا بمون برو روی صندلی انتظار بشین تا من بیام جایی نرو
سرمو به معنی باشه تکون دادم ولی فکرم تو یه چیز دیگه بود نمی خواستم آمپول بزنم برای همین وقتی از دیدم خارج شد سریع این طرف و اون طرف بیمارستان رژه می رفتم تا از دستش فرار کنم به زور می خواد ببرتم تا بهم آمپول و سِرُم وصل کنن
کل بیمارستانو زیر و رو کردم آخرسر خسته شدم و رفتم رو صندلی انتظار نشستم تا یه نفسی تازه کنم ولی وقتی تهیونگ رو دیدم که داره همه جارو دنبالم می گرده و ظاهراً عصبانی هم هست سریع از جام بلند شدم و رفتم سمت آسانسور هی کلید رو می زدم تا بیاد
از ترس اینکه تهیونگ منو ببینه یواشکی رفتم پشت یه مرده ای که قد بلند و هیکلش گنده بود ایستادم تا آسانسور بیاد و خودمو زدم به اون راه
بالاخره در آسانسور باز شد سریع رفتم توش و یه نفس عمیق کشیدم تا خواست در بسته شه پای یه نفر مانع بسته شدن در شد و در باز شد
با غضب نگاهم می کرد واقعاً این نگاهش بد بود نباید هیچ وقت عصبانیش کرد با چشماش می خواد آدمو بکشه آب دهنمو از ترس قورت دادم
تهیونگ یه پوزخندی گوشه ی لبش نشست و گفت: فکر کردی می تونی از من فرار کنی؟
دستمو گرفت و با خودش کشوند بردم تو بخش تزریقات می خواست رو تخت دراز بکشم ولی من بازوشو گرفتم و گفتم: تهیونگ به خدا من حالم خوبه نیازی به این کارا نیست
تهیونگ با حالت جدی و قاطع بهم نگاه کرد دیگه نیازی به گفتن کلمات نداشت خودم فهمیدم که مجبورم انگار بردشم که بهم دستور میده و زورم میکنه
رفتم رو تخت نشستم و آستین کتش رو گرفتم تا یکم آروم شم
دیدم یه پرستار با آمپول و سِرُم به دست داره میاد سمتم و گفت: رو به پشت دراز بکش
ات: نمیشه داخل سِرُمم تزریق کنین؟
گفت: نه نمیشه عزیزه دلم برگرد
تهیونگ: من بیرون منتظر می مونم
ات: نه تهیونگ تروخدا پیشم بمون من خیلی می ترسم (با یه حالت کیوت برای تو دل برو رفتن و قانع کردن تهیونگ)
از زبان ات
دکتر یه لبخندی بهمون زد و گفت: مهم نیست فقط اگه تا یک هفته خوب نشد دوباره بیارینش پیش خودم
ظاهراً دکتر مرموزی بود آخه چه جور آزمایشی هست که نمیگه
با تهیونگ از مطبش خارج شدیم و گفت: تو همینجا بمون برو روی صندلی انتظار بشین تا من بیام جایی نرو
سرمو به معنی باشه تکون دادم ولی فکرم تو یه چیز دیگه بود نمی خواستم آمپول بزنم برای همین وقتی از دیدم خارج شد سریع این طرف و اون طرف بیمارستان رژه می رفتم تا از دستش فرار کنم به زور می خواد ببرتم تا بهم آمپول و سِرُم وصل کنن
کل بیمارستانو زیر و رو کردم آخرسر خسته شدم و رفتم رو صندلی انتظار نشستم تا یه نفسی تازه کنم ولی وقتی تهیونگ رو دیدم که داره همه جارو دنبالم می گرده و ظاهراً عصبانی هم هست سریع از جام بلند شدم و رفتم سمت آسانسور هی کلید رو می زدم تا بیاد
از ترس اینکه تهیونگ منو ببینه یواشکی رفتم پشت یه مرده ای که قد بلند و هیکلش گنده بود ایستادم تا آسانسور بیاد و خودمو زدم به اون راه
بالاخره در آسانسور باز شد سریع رفتم توش و یه نفس عمیق کشیدم تا خواست در بسته شه پای یه نفر مانع بسته شدن در شد و در باز شد
با غضب نگاهم می کرد واقعاً این نگاهش بد بود نباید هیچ وقت عصبانیش کرد با چشماش می خواد آدمو بکشه آب دهنمو از ترس قورت دادم
تهیونگ یه پوزخندی گوشه ی لبش نشست و گفت: فکر کردی می تونی از من فرار کنی؟
دستمو گرفت و با خودش کشوند بردم تو بخش تزریقات می خواست رو تخت دراز بکشم ولی من بازوشو گرفتم و گفتم: تهیونگ به خدا من حالم خوبه نیازی به این کارا نیست
تهیونگ با حالت جدی و قاطع بهم نگاه کرد دیگه نیازی به گفتن کلمات نداشت خودم فهمیدم که مجبورم انگار بردشم که بهم دستور میده و زورم میکنه
رفتم رو تخت نشستم و آستین کتش رو گرفتم تا یکم آروم شم
دیدم یه پرستار با آمپول و سِرُم به دست داره میاد سمتم و گفت: رو به پشت دراز بکش
ات: نمیشه داخل سِرُمم تزریق کنین؟
گفت: نه نمیشه عزیزه دلم برگرد
تهیونگ: من بیرون منتظر می مونم
ات: نه تهیونگ تروخدا پیشم بمون من خیلی می ترسم (با یه حالت کیوت برای تو دل برو رفتن و قانع کردن تهیونگ)
۲۳.۵k
۱۰ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.