پارت40
پارت40
م/جین؛ چیکار کردی
زود رفتم پیشه جین رویه زمین افتاده بود وقتی سرشو آوردم بالا از دهنش خیلی خون اومده بود
م/ج: پسرم چیکار.کردی چرا جینو زدی بزار دست تو ببینم زخمی شدی
جیمین:حقش بود {با عصبانیت }
م/جین: هی جمع کن این پسره وحشیتو ببین با صورته پسرم چیکار کرد
م/ج: درست.حرف بزن
جیمین: اون حقشه بیشتر از اینا بخوره
جین : پس که اینطور بخاطر یه دختر زدی منو زدی
جیمین:باید به حرفی که میزدی فکر میکردی
ات
وقتی اونا داشتن دعوا میکردن من فقط بهشون نگاه میکردم
حالم داشت بهم میخورد داشتم بالا میاوردم سرم گیج میرفت دیگه کم کم چشمام بسته شد
جیمین
داشتم با م/ج:حرف میزدم و بحث میکردیم که یهو ات بیهوش شد زود رفتم پیشش و براید استایل بغلش کردم و از کناره جین رد شدم و یه دفعه وایستادم و بهش گفتم اگه اتفاقی براش بیافته نبینیم کی هستی و از باغ خارج شدم زود ات رو بردم اتاقمون و رویه تخت گذاشتمش و یه دکتر خبر دادم
دکتر: شما برید بیرون
جیمین: نه نه من جای نمیرم تا وقتی نفهمم خوبه یا نه
م/ج
زود رفتم پیشه جیمین و ات
جیمین: مادر {با بغض }
م/ج: پسرم بریم بیرون تا دکتر کارشو بکنه
جیمین رو بردم بیرون
جیمین: حالش خوبه نه
مادر رو بغل کردم و سرمو گذاشتم رو شونش
پ/ج: جیمین تو چه غلطی کردی{ با. داد}
جیمین
با صدای پدر از بغله مادر اومدم بیرون و رو به پدرم و ایستادم
من کاره اشتباهی نکردم
پ/ج: زود باید بریم پیشه پادشاه همه مون رو گفته
جیمین: صبر کنید تا ببینم ات خوبه یا نه
م/ج: پسرم تو برو من اینجا هستم
جیمین:نه من همینجا میمونم
پ/ج: پادشاه خواست باید بریم
جیمین: دیگه راهی نداشتم باید میرفتم با پدر رفتم پیشه پادشاه وقتی وارده اتاق شدیم جین و پ/جین: رو دیدم اونا هم اونجا بودن
پادشاه: بنشینید
جیمین: رویه صندلی روبه رویه جین نشستم
م/جین: دامیا تو همین جا باش از اتاقت نیا بیرون من برم ببینم چه خبره
از اتاق خارج شدم یکم نزدیک اتاق ات و جیمین شدم و یه خدمتکار. رو فرستادم پیشه م/ج: که اونو از اونجا دور کنه وقتی م/ج: رفت منم رفتم داخل اتاق که دکتر بالای سره ات بود
دکتر: خوش خبری دارم واستون
م/جین: بریم بیرون بهم بگید
دکتر چشم
م/جین: خوب چی میگفتید
دکتر: تبریک میگم دوشیزه باردار هستند
م/جین:چی باردار هست
دکتر:بله باید به همه این خوش خبری رو بدیم
م/جین:نه هیچکس نباید خبر دار بشه به هیچکسی نمیگی حتا به ات
دکتر :ولی چرا من همچین کاری نمیکنم
م/جین: اگه به فکره خانوادت هستی باید.به حرفام گوش کنی
دکتر: بله هرچی شما بگید
م/جین: الان برو و به جیمین و همه بگو که بخاطر استرس زیاد بیهوش شده
دکتر:بله چشم
رفتم اتاقی که همه اونجا بودن همینکه اجازه ورود خواستم رفتم داخل اتاق پرنس جیمین زود. بلند شدن و به طرفم آمدن و حاله دوشیزه رو پرسیدن
منم حرفای که مادر پرنس چین گفتن رو بهشون گفتم
جیمین: یعنی واقعا بخاطره استرس حالش بد شد
دکتر: بله همینطور ست
جیمین:میتونید برید
این داستان ادامه دارد
م/جین؛ چیکار کردی
زود رفتم پیشه جین رویه زمین افتاده بود وقتی سرشو آوردم بالا از دهنش خیلی خون اومده بود
م/ج: پسرم چیکار.کردی چرا جینو زدی بزار دست تو ببینم زخمی شدی
جیمین:حقش بود {با عصبانیت }
م/جین: هی جمع کن این پسره وحشیتو ببین با صورته پسرم چیکار کرد
م/ج: درست.حرف بزن
جیمین: اون حقشه بیشتر از اینا بخوره
جین : پس که اینطور بخاطر یه دختر زدی منو زدی
جیمین:باید به حرفی که میزدی فکر میکردی
ات
وقتی اونا داشتن دعوا میکردن من فقط بهشون نگاه میکردم
حالم داشت بهم میخورد داشتم بالا میاوردم سرم گیج میرفت دیگه کم کم چشمام بسته شد
جیمین
داشتم با م/ج:حرف میزدم و بحث میکردیم که یهو ات بیهوش شد زود رفتم پیشش و براید استایل بغلش کردم و از کناره جین رد شدم و یه دفعه وایستادم و بهش گفتم اگه اتفاقی براش بیافته نبینیم کی هستی و از باغ خارج شدم زود ات رو بردم اتاقمون و رویه تخت گذاشتمش و یه دکتر خبر دادم
دکتر: شما برید بیرون
جیمین: نه نه من جای نمیرم تا وقتی نفهمم خوبه یا نه
م/ج
زود رفتم پیشه جیمین و ات
جیمین: مادر {با بغض }
م/ج: پسرم بریم بیرون تا دکتر کارشو بکنه
جیمین رو بردم بیرون
جیمین: حالش خوبه نه
مادر رو بغل کردم و سرمو گذاشتم رو شونش
پ/ج: جیمین تو چه غلطی کردی{ با. داد}
جیمین
با صدای پدر از بغله مادر اومدم بیرون و رو به پدرم و ایستادم
من کاره اشتباهی نکردم
پ/ج: زود باید بریم پیشه پادشاه همه مون رو گفته
جیمین: صبر کنید تا ببینم ات خوبه یا نه
م/ج: پسرم تو برو من اینجا هستم
جیمین:نه من همینجا میمونم
پ/ج: پادشاه خواست باید بریم
جیمین: دیگه راهی نداشتم باید میرفتم با پدر رفتم پیشه پادشاه وقتی وارده اتاق شدیم جین و پ/جین: رو دیدم اونا هم اونجا بودن
پادشاه: بنشینید
جیمین: رویه صندلی روبه رویه جین نشستم
م/جین: دامیا تو همین جا باش از اتاقت نیا بیرون من برم ببینم چه خبره
از اتاق خارج شدم یکم نزدیک اتاق ات و جیمین شدم و یه خدمتکار. رو فرستادم پیشه م/ج: که اونو از اونجا دور کنه وقتی م/ج: رفت منم رفتم داخل اتاق که دکتر بالای سره ات بود
دکتر: خوش خبری دارم واستون
م/جین: بریم بیرون بهم بگید
دکتر چشم
م/جین: خوب چی میگفتید
دکتر: تبریک میگم دوشیزه باردار هستند
م/جین:چی باردار هست
دکتر:بله باید به همه این خوش خبری رو بدیم
م/جین:نه هیچکس نباید خبر دار بشه به هیچکسی نمیگی حتا به ات
دکتر :ولی چرا من همچین کاری نمیکنم
م/جین: اگه به فکره خانوادت هستی باید.به حرفام گوش کنی
دکتر: بله هرچی شما بگید
م/جین: الان برو و به جیمین و همه بگو که بخاطر استرس زیاد بیهوش شده
دکتر:بله چشم
رفتم اتاقی که همه اونجا بودن همینکه اجازه ورود خواستم رفتم داخل اتاق پرنس جیمین زود. بلند شدن و به طرفم آمدن و حاله دوشیزه رو پرسیدن
منم حرفای که مادر پرنس چین گفتن رو بهشون گفتم
جیمین: یعنی واقعا بخاطره استرس حالش بد شد
دکتر: بله همینطور ست
جیمین:میتونید برید
این داستان ادامه دارد
۵.۰k
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.