گره خورده
#گره_خورده
#پارت7
اخم کردم و حامی بلند خندید و به سمتم خم شد و بینی ام را کشید. روی دستش زدم و با حرص گفتم:
_ حامی،تو آخرش بینی منو می کنی.
با مهربانی نگاهم کرد
_ عوضش زشت میشی دیگه خیالم راحت میشه تو خیابون کسی چپ نگات نمیکنه.
چشم گرد کردم و با بهت گفتم:
_ من زشت بشم که خیال تو راحت بشه؟
سرش را به سمت شانه اش خم کرد و بدون حرف نگاهم کرد. وقتی اینطوری نگاهم می کرد،از خجالت ذوب می شدم. نگاهش اتش داشت.
_ گفته بودم عاشقتم؟
لبخند زدم
_ آره.
سرش را جلو تر آورد
_ گفته بودم نفسم به نفست بنده؟
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم.
_ گفته بودم همه دنیای من خلاصه میشه توی چشمات؟
بی اختیار بغض کردم. همیشه در برابر این احساساتش کم می آوردم. حامی بیش از حد مهربان بود. حامی از هر مردی که دیده بودم،مرد تر بود. درست مثل اسمش بود.
حامی!
دستش را جلو آورد و مو هایم را از روی صورتم کنار داد و خودش را جلو کشید و نرم پیشانی ام را بوسید. چند لحظه ای در همان حالت ماند. نفس عمیقی کشید و از من فاصله گرفت. استارت زد و نیم نگاهی به من انداخت.
هنوز هم از رفتارش خجالت زده می شدم و مطمئن بودم الآن گونه هایم رنگ گرفته.
_ خجالتت دیگه برای چیه خانمم؟بعد این همه وقت هنوز خجالت می کشی؟
جوابش را ندادم و حامی هم منتظر جوابم نبود. دستش را جلو برد و سیستم ماشین را روشن کرد. یک آهنگ بی کلام در ماشین پخش شد. نمی دانستم چرا حامی همیشه همین ترک را گوش می دهد. گویا به این ترک خیلی علاقه داشت.
_ ناهار خوردی؟
شانه بالا انداختم
_ نه بابا.
چیزی نگفت و چند لحظه بعد رو به روی یک رستوران متوقف شد.
_ بیخیال حامی،میرم خونه غذا می خورم.
یکی از ابرو هایش را بالا داد
_ و تو روی چه حسابی فکر کردی که من تا شب برت میگردونم؟
(ادامه ی پارت پست بعدی)
رمان گره خورده
نویسنده: آوا موسوی(آوان)
ویراستار: باران موحدیان
کانال تلگرام نویسنده👇🏻
https://t.me/roman_avann
#پارت7
اخم کردم و حامی بلند خندید و به سمتم خم شد و بینی ام را کشید. روی دستش زدم و با حرص گفتم:
_ حامی،تو آخرش بینی منو می کنی.
با مهربانی نگاهم کرد
_ عوضش زشت میشی دیگه خیالم راحت میشه تو خیابون کسی چپ نگات نمیکنه.
چشم گرد کردم و با بهت گفتم:
_ من زشت بشم که خیال تو راحت بشه؟
سرش را به سمت شانه اش خم کرد و بدون حرف نگاهم کرد. وقتی اینطوری نگاهم می کرد،از خجالت ذوب می شدم. نگاهش اتش داشت.
_ گفته بودم عاشقتم؟
لبخند زدم
_ آره.
سرش را جلو تر آورد
_ گفته بودم نفسم به نفست بنده؟
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم.
_ گفته بودم همه دنیای من خلاصه میشه توی چشمات؟
بی اختیار بغض کردم. همیشه در برابر این احساساتش کم می آوردم. حامی بیش از حد مهربان بود. حامی از هر مردی که دیده بودم،مرد تر بود. درست مثل اسمش بود.
حامی!
دستش را جلو آورد و مو هایم را از روی صورتم کنار داد و خودش را جلو کشید و نرم پیشانی ام را بوسید. چند لحظه ای در همان حالت ماند. نفس عمیقی کشید و از من فاصله گرفت. استارت زد و نیم نگاهی به من انداخت.
هنوز هم از رفتارش خجالت زده می شدم و مطمئن بودم الآن گونه هایم رنگ گرفته.
_ خجالتت دیگه برای چیه خانمم؟بعد این همه وقت هنوز خجالت می کشی؟
جوابش را ندادم و حامی هم منتظر جوابم نبود. دستش را جلو برد و سیستم ماشین را روشن کرد. یک آهنگ بی کلام در ماشین پخش شد. نمی دانستم چرا حامی همیشه همین ترک را گوش می دهد. گویا به این ترک خیلی علاقه داشت.
_ ناهار خوردی؟
شانه بالا انداختم
_ نه بابا.
چیزی نگفت و چند لحظه بعد رو به روی یک رستوران متوقف شد.
_ بیخیال حامی،میرم خونه غذا می خورم.
یکی از ابرو هایش را بالا داد
_ و تو روی چه حسابی فکر کردی که من تا شب برت میگردونم؟
(ادامه ی پارت پست بعدی)
رمان گره خورده
نویسنده: آوا موسوی(آوان)
ویراستار: باران موحدیان
کانال تلگرام نویسنده👇🏻
https://t.me/roman_avann
۳.۳k
۰۳ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.