part 28
part 28
ویو کوک
نزدیکایه ظهر بود که تهیونگ بهوش اومد
تهیونگ: هی اینجوری مثله مریضا باهام رفتار نکنید(جدی)/
م/ک:وای پسر نمیدونی چجوری ترسیدم (نوازش کردنه موهایه تهیونگ)
کوک:مادر وقتی منم تیر بخورم هم اینجوری میگی
م/ک:پسریه حسود
همه داشتن حرف میزدن و دوره ورم بوردن اما ات نبودی
تهیونگ:ات کجاست
م/ک:من حقشو گذاشتم کفه دستش
تهیونگ:اوف همه بیرون بجز کوک (سرد)
م/کو سلگی رفتن
تهیونگ:برو ات رو بیار چرا وقتی من نیستم به ات اهمیت نمیدی
کوک: مادر حالش خوب نبود پس بهش گیر ندادم
تهیونگ:از این به بعد وقتی نبودم باید ازش مراقبت کنی
کوک:حتما اون زن داداشمه(یه چشمکی به تهیونگزد و از اوتاق رفت بیرون)
میخواستم رویه تخت بشینم که نمیتونستم همین که سرمو بلند کردم ات وارده اوتاق شد خیلی آروم سمتم میومد
رویه تخت نزدیکم نشست
ات:خوبی
تهیونگ:به لطفه خانم اره خوبم
ات: تو هم حقت بود
تهیونگ:بجایه اینکه معذرت خواهی کنی میگی حقت بود خیلی یه دندیی
ات:تو هم خیلی عوضی هستی
تهیونگ:چی (نیشخند)
ات: بلند نشو باشه همین الان میام
تهیونگ : کجا
ات : فرار نمیکنم همین الان میام
رفتم سمته اشپز خونه و یه سوپ خوشمزه درست کردم و بردم برایه تهیونگ رویه تخت کنارش نشستم
ات: زود باش همه رو بخور
تهیونگ:این چیه ببرش من هیچ وقت سوپ نخوردم و نمیخورم
ات:یااا تهیونگ بخور واست خوبه بدنت رو قوی میکنه زود خوب میشی( لبخند)
ویو تهیونگ
وقتی ات اینجوری خندید یاده مادرم اوفتادم یه لحظه هیچی نگفتم
ات: تهیونگ خوبی( نگران)
تهیونگ: ها..... اره
ات:خوب الان همه رو بخور
تهیونگ وقتی شروع به خوردن کرد قاشوقه اولو تویه دهنش گذاشت و هیچی نگفت عصبانی شد
تهیونگ:اینو بردار
ات:خوب نشده
تهیونگ:گفتم ببرش(داد)
وقتی اینجوری گفت دلم شکست چرا اینجوری کرد مگه انقد بد مزه بود سوپ رو برداشتم و بردم تویه یخچال گذاشتم وقتی رفتم اوتاق دیدم که تهیونگ خوابه کنارش دراز کشیدم و کم کم خوابم برد
ادامه دارد.........
ویو کوک
نزدیکایه ظهر بود که تهیونگ بهوش اومد
تهیونگ: هی اینجوری مثله مریضا باهام رفتار نکنید(جدی)/
م/ک:وای پسر نمیدونی چجوری ترسیدم (نوازش کردنه موهایه تهیونگ)
کوک:مادر وقتی منم تیر بخورم هم اینجوری میگی
م/ک:پسریه حسود
همه داشتن حرف میزدن و دوره ورم بوردن اما ات نبودی
تهیونگ:ات کجاست
م/ک:من حقشو گذاشتم کفه دستش
تهیونگ:اوف همه بیرون بجز کوک (سرد)
م/کو سلگی رفتن
تهیونگ:برو ات رو بیار چرا وقتی من نیستم به ات اهمیت نمیدی
کوک: مادر حالش خوب نبود پس بهش گیر ندادم
تهیونگ:از این به بعد وقتی نبودم باید ازش مراقبت کنی
کوک:حتما اون زن داداشمه(یه چشمکی به تهیونگزد و از اوتاق رفت بیرون)
میخواستم رویه تخت بشینم که نمیتونستم همین که سرمو بلند کردم ات وارده اوتاق شد خیلی آروم سمتم میومد
رویه تخت نزدیکم نشست
ات:خوبی
تهیونگ:به لطفه خانم اره خوبم
ات: تو هم حقت بود
تهیونگ:بجایه اینکه معذرت خواهی کنی میگی حقت بود خیلی یه دندیی
ات:تو هم خیلی عوضی هستی
تهیونگ:چی (نیشخند)
ات: بلند نشو باشه همین الان میام
تهیونگ : کجا
ات : فرار نمیکنم همین الان میام
رفتم سمته اشپز خونه و یه سوپ خوشمزه درست کردم و بردم برایه تهیونگ رویه تخت کنارش نشستم
ات: زود باش همه رو بخور
تهیونگ:این چیه ببرش من هیچ وقت سوپ نخوردم و نمیخورم
ات:یااا تهیونگ بخور واست خوبه بدنت رو قوی میکنه زود خوب میشی( لبخند)
ویو تهیونگ
وقتی ات اینجوری خندید یاده مادرم اوفتادم یه لحظه هیچی نگفتم
ات: تهیونگ خوبی( نگران)
تهیونگ: ها..... اره
ات:خوب الان همه رو بخور
تهیونگ وقتی شروع به خوردن کرد قاشوقه اولو تویه دهنش گذاشت و هیچی نگفت عصبانی شد
تهیونگ:اینو بردار
ات:خوب نشده
تهیونگ:گفتم ببرش(داد)
وقتی اینجوری گفت دلم شکست چرا اینجوری کرد مگه انقد بد مزه بود سوپ رو برداشتم و بردم تویه یخچال گذاشتم وقتی رفتم اوتاق دیدم که تهیونگ خوابه کنارش دراز کشیدم و کم کم خوابم برد
ادامه دارد.........
۹.۶k
۰۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.