*love story*PT18
*ا/ت ویو*
رفتم توی اتاق هه سو که دیدم سولی هم اونجاعه بالای سر هه سو وایساد بود تا منو دید یچزی توی دستش بود که پشت سرش قایم کرد
+ سولی اینجا چیکار میکنی؟
سولی:هی...هیچی...اومد به هه سو یه سر بزنم
+چی پشت سرت قایم کردی؟اصلا بالای سر هه سو خم شده بودی چیکار کنی؟
سولی:هی...هیچی بخدا...
+خب بریم بخوابیم
سولی:بریم
با سولی تا توی اتاقش رفتم وقتی مطمئن شدم رفتم توی اتاق خودم و رو تخت دراز کشیدم چشمام داشت گرم میشد که صدای جیغ هه سو اومد خیلی ترسیده بودم با دو رفتم سمت اتاقش که دیدم سولی یه چاقو برداشته و گذاشته منار کردن هه سو دستام شروع کردن لرزیدم
+تو...تو چیکار میکنی سولی؟
سولی:هیچی...نتیجه ی عشق توی هرزه و نامجونو میکشم
^ما...مانی...کمک...م...کن(گریه)
+یا ولش کن...
سولی:نمیکنم
خیز برداشتم سمتش که یکم چاقورو فشار داد و گفت
سولی:بیای جلو...خودت میدونی که چی میشه...
نتونستم تحمل کنم گریم گرفت
+ولش کننن...باهاش کاری نداشته باش توروخدا...اونکه گناهی نکرده...ولش کنننن(گریه)
^مامانی...کمک...
*نامجون ویو*
با صدای جیغ و دادو گریه ی ا/ت بیدار شدم...ساعت سه صبح بود...خیلی استرس گرفته بودم سریع بلند شدم و رفتم سمت اتاق هه سو که دیدم سولی یه چاقو بداشته و گذاشته کنار گردن هه سو ا/ت هم روی زمین افتاده و فقط داره گریه میکنه و میگه کاری باهاش نداشته باش...
-یااا سولی با بچم کاری نداشته باش
سولی:عه بچت...اخی چه احساسی
-یا اینکارو نکن وگرنه مجبوری از خونم بری بیرون
سولی:هه من این همه راه از کره بخاطر تو اومدم امریکا بعد تو ازدواج کردی چطور میتونی اخه...عمرا بزارم زندگیت به خوبی و خوشی بگذره...
^مامانیی...بابایییی
بعد از حرف سولی چان و گلوری با چندتا پلیس اومدن توی خونه...
رفتم توی اتاق هه سو که دیدم سولی هم اونجاعه بالای سر هه سو وایساد بود تا منو دید یچزی توی دستش بود که پشت سرش قایم کرد
+ سولی اینجا چیکار میکنی؟
سولی:هی...هیچی...اومد به هه سو یه سر بزنم
+چی پشت سرت قایم کردی؟اصلا بالای سر هه سو خم شده بودی چیکار کنی؟
سولی:هی...هیچی بخدا...
+خب بریم بخوابیم
سولی:بریم
با سولی تا توی اتاقش رفتم وقتی مطمئن شدم رفتم توی اتاق خودم و رو تخت دراز کشیدم چشمام داشت گرم میشد که صدای جیغ هه سو اومد خیلی ترسیده بودم با دو رفتم سمت اتاقش که دیدم سولی یه چاقو برداشته و گذاشته منار کردن هه سو دستام شروع کردن لرزیدم
+تو...تو چیکار میکنی سولی؟
سولی:هیچی...نتیجه ی عشق توی هرزه و نامجونو میکشم
^ما...مانی...کمک...م...کن(گریه)
+یا ولش کن...
سولی:نمیکنم
خیز برداشتم سمتش که یکم چاقورو فشار داد و گفت
سولی:بیای جلو...خودت میدونی که چی میشه...
نتونستم تحمل کنم گریم گرفت
+ولش کننن...باهاش کاری نداشته باش توروخدا...اونکه گناهی نکرده...ولش کنننن(گریه)
^مامانی...کمک...
*نامجون ویو*
با صدای جیغ و دادو گریه ی ا/ت بیدار شدم...ساعت سه صبح بود...خیلی استرس گرفته بودم سریع بلند شدم و رفتم سمت اتاق هه سو که دیدم سولی یه چاقو بداشته و گذاشته کنار گردن هه سو ا/ت هم روی زمین افتاده و فقط داره گریه میکنه و میگه کاری باهاش نداشته باش...
-یااا سولی با بچم کاری نداشته باش
سولی:عه بچت...اخی چه احساسی
-یا اینکارو نکن وگرنه مجبوری از خونم بری بیرون
سولی:هه من این همه راه از کره بخاطر تو اومدم امریکا بعد تو ازدواج کردی چطور میتونی اخه...عمرا بزارم زندگیت به خوبی و خوشی بگذره...
^مامانیی...بابایییی
بعد از حرف سولی چان و گلوری با چندتا پلیس اومدن توی خونه...
۶.۴k
۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.