set me free
#set_me_free
#پارت_18
دوباره به عک.س نگاه انداختم و حرفای اون توی سرم پلی شد : اون دوست دخترته دوست دخترت
گیج شده بودم
رو به سویون گفتم : تو هیچی یادت نیومده؟
سرش رو به نشونه نه تکون داد
بهش گفتم : بهتره بریم خونه و یکم فکر کنیم
وارد خونه شدیم
سویون روی مبل نشست و گفت : اینکه هر دومون از گذشته چیزی یادمون نمیاد شاید یه اتفاقی مشترک برای هر دومون افتاده
: نمیدونم هیچی نمیدونم
به اتاقم رفتم با دیدن کیفی که روی زمین افتاده بود یادم اومد توی اون رو ندیده بودم
رفتم و بازش کردم بوی خو.ن بلند شد
جلوی دهنم رو گرفتم و محتواتش رو بیرون آوردم
یه لباس خونی !!!
سرم سوت کشید
" بازم همون مکان سویون خونی روی زمین افتاده بود و مردی سیاه پوش بالای سرش ایستاده بود
به سمت سویون رفتم اون مرده بود.
بلند شدم تا برم دنبال اون مرد سیاه پوش که سویون دستم رو گرفت گفت : او ...و....ن ت..ت...و نی..س...تی
منظورش چی بود "
چشمام رو باز کردم و خودم رو توی ب.غل سویون دیدم
از بغ.لش بیرون اومدم و به لباس نگاه کردم
این لباس همون لباس سویون توی کا.بوسمه!!!
یهو اینهمه این اتفاق افتاد
اون کابو.س ها همشون واقعیت دارن
همشون !!!
سویون با لحنی که معلوم بود ترسیده گفت : جیمین این چیه؟؟
فکر کنم وقتشه همه چیز رو بهش بگم!
: سویون راستش من یه سری کاب.وس هایی میبینم
: آره اره گفته بودی
: خب باید بگم اونها کابو.س نیستن حس میکنم بخشی از گذشته ی من هستش
: خوب چی میبینی ؟
همه چیز رو بهش گفتم
اولش شوکه شد ولی فوری
گفت : خب اینا یعنی چی ؟
: سویون فکر میکنم تو به قت...ل رسیدی و من اونجا حضور داشتم نمیدونم کی تورو ک.شته ولی میدونم من دیدمش!
قطره اشکی روی گونه هاش غلتید
: پس پس من مر.دم؟ نمیتونم زندگی کنم؟
سکوت کردم .
: ولی من هنوز امید داشتم زنده باشم و اینا فقط یه خواب باشه
: سویونا عیبی نداره من برای همیشه پیشت میمونم
: نه نمیتونی من یه رو.حم من من مردم!
شروع کرد به گریه کردن
`°
#پارت_18
دوباره به عک.س نگاه انداختم و حرفای اون توی سرم پلی شد : اون دوست دخترته دوست دخترت
گیج شده بودم
رو به سویون گفتم : تو هیچی یادت نیومده؟
سرش رو به نشونه نه تکون داد
بهش گفتم : بهتره بریم خونه و یکم فکر کنیم
وارد خونه شدیم
سویون روی مبل نشست و گفت : اینکه هر دومون از گذشته چیزی یادمون نمیاد شاید یه اتفاقی مشترک برای هر دومون افتاده
: نمیدونم هیچی نمیدونم
به اتاقم رفتم با دیدن کیفی که روی زمین افتاده بود یادم اومد توی اون رو ندیده بودم
رفتم و بازش کردم بوی خو.ن بلند شد
جلوی دهنم رو گرفتم و محتواتش رو بیرون آوردم
یه لباس خونی !!!
سرم سوت کشید
" بازم همون مکان سویون خونی روی زمین افتاده بود و مردی سیاه پوش بالای سرش ایستاده بود
به سمت سویون رفتم اون مرده بود.
بلند شدم تا برم دنبال اون مرد سیاه پوش که سویون دستم رو گرفت گفت : او ...و....ن ت..ت...و نی..س...تی
منظورش چی بود "
چشمام رو باز کردم و خودم رو توی ب.غل سویون دیدم
از بغ.لش بیرون اومدم و به لباس نگاه کردم
این لباس همون لباس سویون توی کا.بوسمه!!!
یهو اینهمه این اتفاق افتاد
اون کابو.س ها همشون واقعیت دارن
همشون !!!
سویون با لحنی که معلوم بود ترسیده گفت : جیمین این چیه؟؟
فکر کنم وقتشه همه چیز رو بهش بگم!
: سویون راستش من یه سری کاب.وس هایی میبینم
: آره اره گفته بودی
: خب باید بگم اونها کابو.س نیستن حس میکنم بخشی از گذشته ی من هستش
: خوب چی میبینی ؟
همه چیز رو بهش گفتم
اولش شوکه شد ولی فوری
گفت : خب اینا یعنی چی ؟
: سویون فکر میکنم تو به قت...ل رسیدی و من اونجا حضور داشتم نمیدونم کی تورو ک.شته ولی میدونم من دیدمش!
قطره اشکی روی گونه هاش غلتید
: پس پس من مر.دم؟ نمیتونم زندگی کنم؟
سکوت کردم .
: ولی من هنوز امید داشتم زنده باشم و اینا فقط یه خواب باشه
: سویونا عیبی نداره من برای همیشه پیشت میمونم
: نه نمیتونی من یه رو.حم من من مردم!
شروع کرد به گریه کردن
`°
۳.۶k
۰۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.