پارت ۵۴
پارت ۵۴
کوک خواست دوباره حرف بزنه که با اومدن صدای موتور به سرعت بیرون رفت لیسا درحالی که به چای خالی برادرش نگاه میکرد لب زد
◇ عشق دوم؟
# شک نکن ...سینگلی داره میکندش
◇ فک کنم از آیت یکی بیشتر خوشش بیاد
# اره نکه همکارن
فیلیکس و لیسا خندیدن و باهم واسه خوش آمد گویی سمت در رفتن کوک با کاترین و جنی اومد داخل
◇ خوش اومدین بیاین یه چیزی بخوریم
& واییی منم گشنمه
_ دست پخت من عالیه
+ نه بابا ؟
_ حالا میبینی
کاترین و کوک به هم نگا کردن و لبخند زدن که لیسا زد پهلوی فیلیکس
# آخ چته؟
◇ نگا کن اونم دوسش داره
# ای خدا ولمون کن
کوک به کاترین کمک کرد تا وسایلی که جنی خریده رو بیاره داخل و باهم یه مسابقه گذاشتن البته کاترین ماسکش رو اصلا سر شام در نیاورد و لیسا و فیلیکس هم به این کارش مشکوک شدن
......
یونگی بعد گرفتن یه تاکسی و مطمعن شدن اینکه همه خوبن بالاخره به سمت خونه راه افتاد اما با یاد اوری چیزی فاکی زیر لب گفت و فاتحه ای برای خودش خوند قبل رسیدن به خونه توی یه فروشگاه توقف کرد و وسایل خرید ....وقتی به در خونه رسید به ارومی بازش کرد و وقتی چراغ ها رو خاموش دید نفس عمیق کشید اما چند دقیقه بعد نفسش گرفت
! میخواستی بزاری فردا بیای ها؟ نکه برادرات خونه مادرشونن
♧ سلام جیمین ام .....یه کاری پیش اومد نتونستم بیام
! اها کارت مهم تر از تنها گذاشتن ما با اون عجوزه بود
♧ خب نه....یعنی اره ....تروخدا ولم کن
! من مشکلی ندارم ولی ما چند ساعت فقط غراش رو واسه نیومدنت تحمل کردیم راستی لباست چرا پارست
♧ آه این به یه جایی گیر کرد
! هوم من میرم بخوابم
جیمین بعد این حرفش سمت اتاقش حرکت کرد یونگی ناراحت بود چون میدونست داداشاش در مقابل اون زن همیشه ساکتن ولی یونگی نع به ارومی سمت آشپزخونه رفت شاید یه هدیه کوچولو از طرفش کلی دل برادراش رو نرم کنه
.........
از این سو جیهوپ وارد خونه شد چراغا خاموش بود پس حدس زد که نامجون و رزی خواب باشن بعد وارد شدنش در رو بست و خواست بره سمت اتاقش که تو بقل یکی خفه شد
× خدای من سالمی
جیهوپ به دلیل خفگی نمیتونست حرف بزنه رزی به سرعت نامجون رو زد
.......
دوستون داررممممممم تا پارت های بعد بای :)
کوک خواست دوباره حرف بزنه که با اومدن صدای موتور به سرعت بیرون رفت لیسا درحالی که به چای خالی برادرش نگاه میکرد لب زد
◇ عشق دوم؟
# شک نکن ...سینگلی داره میکندش
◇ فک کنم از آیت یکی بیشتر خوشش بیاد
# اره نکه همکارن
فیلیکس و لیسا خندیدن و باهم واسه خوش آمد گویی سمت در رفتن کوک با کاترین و جنی اومد داخل
◇ خوش اومدین بیاین یه چیزی بخوریم
& واییی منم گشنمه
_ دست پخت من عالیه
+ نه بابا ؟
_ حالا میبینی
کاترین و کوک به هم نگا کردن و لبخند زدن که لیسا زد پهلوی فیلیکس
# آخ چته؟
◇ نگا کن اونم دوسش داره
# ای خدا ولمون کن
کوک به کاترین کمک کرد تا وسایلی که جنی خریده رو بیاره داخل و باهم یه مسابقه گذاشتن البته کاترین ماسکش رو اصلا سر شام در نیاورد و لیسا و فیلیکس هم به این کارش مشکوک شدن
......
یونگی بعد گرفتن یه تاکسی و مطمعن شدن اینکه همه خوبن بالاخره به سمت خونه راه افتاد اما با یاد اوری چیزی فاکی زیر لب گفت و فاتحه ای برای خودش خوند قبل رسیدن به خونه توی یه فروشگاه توقف کرد و وسایل خرید ....وقتی به در خونه رسید به ارومی بازش کرد و وقتی چراغ ها رو خاموش دید نفس عمیق کشید اما چند دقیقه بعد نفسش گرفت
! میخواستی بزاری فردا بیای ها؟ نکه برادرات خونه مادرشونن
♧ سلام جیمین ام .....یه کاری پیش اومد نتونستم بیام
! اها کارت مهم تر از تنها گذاشتن ما با اون عجوزه بود
♧ خب نه....یعنی اره ....تروخدا ولم کن
! من مشکلی ندارم ولی ما چند ساعت فقط غراش رو واسه نیومدنت تحمل کردیم راستی لباست چرا پارست
♧ آه این به یه جایی گیر کرد
! هوم من میرم بخوابم
جیمین بعد این حرفش سمت اتاقش حرکت کرد یونگی ناراحت بود چون میدونست داداشاش در مقابل اون زن همیشه ساکتن ولی یونگی نع به ارومی سمت آشپزخونه رفت شاید یه هدیه کوچولو از طرفش کلی دل برادراش رو نرم کنه
.........
از این سو جیهوپ وارد خونه شد چراغا خاموش بود پس حدس زد که نامجون و رزی خواب باشن بعد وارد شدنش در رو بست و خواست بره سمت اتاقش که تو بقل یکی خفه شد
× خدای من سالمی
جیهوپ به دلیل خفگی نمیتونست حرف بزنه رزی به سرعت نامجون رو زد
.......
دوستون داررممممممم تا پارت های بعد بای :)
۴.۸k
۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.