شب دردناک
( شب دردناک )
پارت ۳۱
شوهوآ: نه نه ... اصلا هیچ وقت و ابدا
ات : باشه حالا جو نگیر بگو اسمش چیه چی کارست خوشتیپه یا نه قد بلند یا که باید معرفیش کنی زود همین الان
شوهوآ: باشه ولی اون گفته بود که به همه بگیم ولی از وقتی اومده همش بهونه میاره و چه میدونم همش میگه نباید به کسی بگیم
ات: اون ع*وضی ناراحتت کرد بزار خودم دخلشو در بیارم
ات رو تخت نشست و دست به کمر شد
ات : اونی بگو دیگه زود باش
شوهوآ: نه بابا چیزی نیست تو انگار جای میرفتی بدونه صبحونه کجا میری
ات : راستش با یکی از دوستام بیرون قرار داشتم
شوهوآ: وسایل هات رو جم کن قراره بعد از جشن بریم عمارت خودمون
ات : آخيش دیگه میریم
این حرف باعث خوشحالی اش شد از رو تخت بلند شد و کیفش را برداشت
وارد رستوران شد و با چشم هایش به دنیال هو گشت ... بلخره پیدا اش کرد و با تکون دادن دست اش سمتش رفت.... وقتی بهش رسید جلوش ایستاد و دستی که جلوش دراز بود و بهش دست داد
هو : سلام خانم پارک
ات: سلام آقا... ؟
هو زود گفت ..... هو : جو هو هستم
ات : خوشبختم آقا جو
هو : بفرمایید بنشینید
هر دو روبه رو هم نشست آن گارسون سمته آن ها رفت
گ : چی میل دارین
ات : میشه برام کیک توت فرنگی بیارید و قهوه شیرین
گ: چشم .. و شنا آقا
هو : فقد یه قهوه تلخ
گارسون بعد از گرفتن سفارش ها قدم برداشت و آن ها را تنها گذاشت ..
ات: خب آقا جو چرا گفتی بیام
هو : راستش خانم میشه ما و شما رو کنار بزاریم
ات : خب باشه تو خوب شد حالا بود چرا گفتی بیام اینجا
هو دست هایش رو تو دست هم گره زد و رو میز گذاشت با احترام گفت
هو : انگار شما دوست دختره جونکوک هستی درسته ..
ات : ب...بله چطور ..
هو : پس اون روز چرا تو جنگل با تو چنان رفتاری داشت
ات : چطور چرا شما رو کنجکاو کرده ؟
هو : من ..
گ: سفارش شما رو آوردم
ات: ممنونم
همین که بشقاب کیک رو گذاشت جلو ات اونم مشغول خوردن شد چون آخرین چیزی که خورده بود توت فرنگی ای بود که مادرش بهش داده بود درست تا اخره کیک را هم خورد ولی خواستش اصلا به هو نبود تا اینکه مردمک چشم هایش رو چرخوند سمته هو و خجالت زده گفت
ات: ببخشید از دیشب هیچی نخورده بودم
پارت ۳۱
شوهوآ: نه نه ... اصلا هیچ وقت و ابدا
ات : باشه حالا جو نگیر بگو اسمش چیه چی کارست خوشتیپه یا نه قد بلند یا که باید معرفیش کنی زود همین الان
شوهوآ: باشه ولی اون گفته بود که به همه بگیم ولی از وقتی اومده همش بهونه میاره و چه میدونم همش میگه نباید به کسی بگیم
ات: اون ع*وضی ناراحتت کرد بزار خودم دخلشو در بیارم
ات رو تخت نشست و دست به کمر شد
ات : اونی بگو دیگه زود باش
شوهوآ: نه بابا چیزی نیست تو انگار جای میرفتی بدونه صبحونه کجا میری
ات : راستش با یکی از دوستام بیرون قرار داشتم
شوهوآ: وسایل هات رو جم کن قراره بعد از جشن بریم عمارت خودمون
ات : آخيش دیگه میریم
این حرف باعث خوشحالی اش شد از رو تخت بلند شد و کیفش را برداشت
وارد رستوران شد و با چشم هایش به دنیال هو گشت ... بلخره پیدا اش کرد و با تکون دادن دست اش سمتش رفت.... وقتی بهش رسید جلوش ایستاد و دستی که جلوش دراز بود و بهش دست داد
هو : سلام خانم پارک
ات: سلام آقا... ؟
هو زود گفت ..... هو : جو هو هستم
ات : خوشبختم آقا جو
هو : بفرمایید بنشینید
هر دو روبه رو هم نشست آن گارسون سمته آن ها رفت
گ : چی میل دارین
ات : میشه برام کیک توت فرنگی بیارید و قهوه شیرین
گ: چشم .. و شنا آقا
هو : فقد یه قهوه تلخ
گارسون بعد از گرفتن سفارش ها قدم برداشت و آن ها را تنها گذاشت ..
ات: خب آقا جو چرا گفتی بیام
هو : راستش خانم میشه ما و شما رو کنار بزاریم
ات : خب باشه تو خوب شد حالا بود چرا گفتی بیام اینجا
هو دست هایش رو تو دست هم گره زد و رو میز گذاشت با احترام گفت
هو : انگار شما دوست دختره جونکوک هستی درسته ..
ات : ب...بله چطور ..
هو : پس اون روز چرا تو جنگل با تو چنان رفتاری داشت
ات : چطور چرا شما رو کنجکاو کرده ؟
هو : من ..
گ: سفارش شما رو آوردم
ات: ممنونم
همین که بشقاب کیک رو گذاشت جلو ات اونم مشغول خوردن شد چون آخرین چیزی که خورده بود توت فرنگی ای بود که مادرش بهش داده بود درست تا اخره کیک را هم خورد ولی خواستش اصلا به هو نبود تا اینکه مردمک چشم هایش رو چرخوند سمته هو و خجالت زده گفت
ات: ببخشید از دیشب هیچی نخورده بودم
- ۱۸.۱k
- ۰۶ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط