رمان
#رمان
#پارت22
#دلربای_من🖤💍
پانیذ:عرق رو پیشونیمو با دستمال پاک کردم و اومدم بیرون نگاهی به چهره پر از سوال ارسلان کردمو ازش خواستم بیاد تو اتاق رو به روش نشستم
ارسلان:حالش خبه؟
پانیذ:اره خطر رفع شد
ارسلان:خطر مگه دیانا مریضی داره؟
پانیذ:بزار از اول همه چیو تعریف کنم آروم باش خب؟
ارسلان:باشه ولی یه راست برو سر اصل مطلب
پانیذ:سرمو تکون دادم قضیه برمیگرده به وقتی که دیانا شکست عشقی خورده بود فک کنم تعریف کرده برات
ارسلان:اره
پانیذ:دیانا بعد از اون افسرده شد خودشو تو اتاق حبس میکرد
ارسلان:یعنی افسردگی داره؟
پانیذ:نه ببین مشکلش خیلی بدتر از این حرفاس
ارسلان: دِ بگو دیگه جون به لبم کردی پانیذ
پانیذ:ناراحتی قلبی داره اون روزایی که میگفت میاد خونه من اینجا بوده تحت نظر من همه چی اوکی بود داشت خب میشد ولی امروز یه سکته ریز داشته!
ارسلان:با ترس استرس نگاش کردم
خدایا چیکار کنم
چرا به من چیزی نگفت
پانیذ:جز من کسی نمیدونست حتی خانوادش
ارسلان:چرا به کسی نگفت اخه
پانیذ:اون اشغال انتخاب خودش بود خانوادش مخالف بودن دیانا باهاش ازدواج کنه ولی دیانا آخرش کار خودشو کرد خیلی تحقیر شد ناراحتی قلبیشو از همه پنهون کرد تا بیشتر از این تحقیر نشه
ولی الان حالش خبه تو بخشه
ارسلان:بدون هیچ حرفی اتاقو ترک کردم
نشستم رو صندلی های راه رو حرفایی که به دیانا زدم همه اومد جلوم چقد اذیتش کردم اگه اون موقع حالش بد میشد اه باید بهم میگفت رفتم سمت شیشه،از پشت شیشه بهش خیره شدم اخه چرا امروز اینجوری شدی کاش الان چشاتو باز میکردی بهم میگفتی نا خواسته قطره اشکی از چشام اومد که با اومدن پانیذ پاکش کردم
پانیذ:بیدار که شد حتما ازش بپرس چرا اینجوری شده من خیلی خستم میرم خونه کاری داشتی به پرستارا بگو
ارسلان:مرسی ماشینتو آوردی؟
پانیذ:نه
ارسلان:سوئیچ گذاشتم رو دستش با ماشین من برو
پانیذ:ولی
ارسلان:برو دیگه
پانیذ:مرسی
ارسلان:لباس مخصوصُ پوشیدم رفتم تو اتاق
پرستار:زیاد ازش حرف نکشید فقط
ارسلان:چشم
میدونم چشاتو بستی که منو نبینی ولی تورخدا بگو چرا این همه مدت بهم نگفتی
کلی سوال دارم ازت دیانا کلیی! حال جواب دادن داشتی صدام کن
دیانا:دست بی جونمو بردم سمتش وایسا
ارسلان:برگشتم سمتش
دیانا:من چرا اینجام
ارسلان:خودت بهتر از همه میدونی ولی من دیگه نمیزارم این موضوع رو از همه مخفی نگه داری
دیانا:نه ارسلان خواهش میکنم
ارسلان:ازچی میترسی دیوونه من کنارتم به هیچکی اجازه نمیدم حتی ازت بپرسه چرا
دیانا:نههه! چرا نمیفهمی اه اصن تو چرا باید بفهمی تو که نمیتونی درک کنی
منو ببر خونه از اینجا بدم میاد
ارسلان:نمیشه فردا میام دنبالت
دیانا:اره اره برو پیش آتوسا جونت بازم منو تنها بزار تو این وضع برو دیگه
ارسلان:آتوسا؟تو از کجا میدونی دیانا
مچ دستشو گرفتم دیانا حرف بزن
بیشتر دستشو فشار دادم
دیانا:اخ ولم کن میگم اون روزی که به آتوسا زنگ زدی من باهاش بودم امروزم چتاتونو خوندم
ارسلان:کلافه دستی تو موهام کشیدم لعنت بهت دیانا
دیانا:زانو هامو بغل کردم بخاطر اون دختره اکبیری دعوام کرد نگاهی به دست کبودم کردم اره لعنت به من...!
ارسلان: از حموم اومدم بیرون شلوار جینُ یه بلوز از کمد مشکیم در آوردم نگاهی به ساعت مچیم کردم اخ دیر شد سریع اماده شدم یه ژلم به موهام زدم که باعث خوش حالت تر شدنشون میشد و حرکت کردم سمت خونه آتوسا...!
ارسلان:در و باز کردم حیاط پر دخترا پسرای جوون بود که مست بودن دنبال آتوسا میگشتم که صدام زد نگاهی به تیپش کردم اندامش قشنگ زده بود بیرون با لباسای کوتاه و تنگی که پوشیده بود هر پسری رو تحریک میکرد جز من! سلام
آتوسا:خوش اومدی عزیزم بیا بریم بالا اینجا خیلی شلوغه
ارسلان:نه راحتم نمیخوای بگی دلیل این پارتی چیه
آتوسا:گفتم خوش بگذرونیم
ارسلان:اها ولی دلیلی نداشت من بیام یادت نرفته من فقط دارم کمکت میکنم تا شرکتتون ورشکسته نشه
آتوسا:لیوان مشروب گذاشتم رو میز خودمو جا کردم تو بغلش میدونم چقد خوشتیپ شدیا
ارسلان:سعی کردم خودمو ازش جدا کنم که بیشتر بهم چسبید
#پارت22
#دلربای_من🖤💍
پانیذ:عرق رو پیشونیمو با دستمال پاک کردم و اومدم بیرون نگاهی به چهره پر از سوال ارسلان کردمو ازش خواستم بیاد تو اتاق رو به روش نشستم
ارسلان:حالش خبه؟
پانیذ:اره خطر رفع شد
ارسلان:خطر مگه دیانا مریضی داره؟
پانیذ:بزار از اول همه چیو تعریف کنم آروم باش خب؟
ارسلان:باشه ولی یه راست برو سر اصل مطلب
پانیذ:سرمو تکون دادم قضیه برمیگرده به وقتی که دیانا شکست عشقی خورده بود فک کنم تعریف کرده برات
ارسلان:اره
پانیذ:دیانا بعد از اون افسرده شد خودشو تو اتاق حبس میکرد
ارسلان:یعنی افسردگی داره؟
پانیذ:نه ببین مشکلش خیلی بدتر از این حرفاس
ارسلان: دِ بگو دیگه جون به لبم کردی پانیذ
پانیذ:ناراحتی قلبی داره اون روزایی که میگفت میاد خونه من اینجا بوده تحت نظر من همه چی اوکی بود داشت خب میشد ولی امروز یه سکته ریز داشته!
ارسلان:با ترس استرس نگاش کردم
خدایا چیکار کنم
چرا به من چیزی نگفت
پانیذ:جز من کسی نمیدونست حتی خانوادش
ارسلان:چرا به کسی نگفت اخه
پانیذ:اون اشغال انتخاب خودش بود خانوادش مخالف بودن دیانا باهاش ازدواج کنه ولی دیانا آخرش کار خودشو کرد خیلی تحقیر شد ناراحتی قلبیشو از همه پنهون کرد تا بیشتر از این تحقیر نشه
ولی الان حالش خبه تو بخشه
ارسلان:بدون هیچ حرفی اتاقو ترک کردم
نشستم رو صندلی های راه رو حرفایی که به دیانا زدم همه اومد جلوم چقد اذیتش کردم اگه اون موقع حالش بد میشد اه باید بهم میگفت رفتم سمت شیشه،از پشت شیشه بهش خیره شدم اخه چرا امروز اینجوری شدی کاش الان چشاتو باز میکردی بهم میگفتی نا خواسته قطره اشکی از چشام اومد که با اومدن پانیذ پاکش کردم
پانیذ:بیدار که شد حتما ازش بپرس چرا اینجوری شده من خیلی خستم میرم خونه کاری داشتی به پرستارا بگو
ارسلان:مرسی ماشینتو آوردی؟
پانیذ:نه
ارسلان:سوئیچ گذاشتم رو دستش با ماشین من برو
پانیذ:ولی
ارسلان:برو دیگه
پانیذ:مرسی
ارسلان:لباس مخصوصُ پوشیدم رفتم تو اتاق
پرستار:زیاد ازش حرف نکشید فقط
ارسلان:چشم
میدونم چشاتو بستی که منو نبینی ولی تورخدا بگو چرا این همه مدت بهم نگفتی
کلی سوال دارم ازت دیانا کلیی! حال جواب دادن داشتی صدام کن
دیانا:دست بی جونمو بردم سمتش وایسا
ارسلان:برگشتم سمتش
دیانا:من چرا اینجام
ارسلان:خودت بهتر از همه میدونی ولی من دیگه نمیزارم این موضوع رو از همه مخفی نگه داری
دیانا:نه ارسلان خواهش میکنم
ارسلان:ازچی میترسی دیوونه من کنارتم به هیچکی اجازه نمیدم حتی ازت بپرسه چرا
دیانا:نههه! چرا نمیفهمی اه اصن تو چرا باید بفهمی تو که نمیتونی درک کنی
منو ببر خونه از اینجا بدم میاد
ارسلان:نمیشه فردا میام دنبالت
دیانا:اره اره برو پیش آتوسا جونت بازم منو تنها بزار تو این وضع برو دیگه
ارسلان:آتوسا؟تو از کجا میدونی دیانا
مچ دستشو گرفتم دیانا حرف بزن
بیشتر دستشو فشار دادم
دیانا:اخ ولم کن میگم اون روزی که به آتوسا زنگ زدی من باهاش بودم امروزم چتاتونو خوندم
ارسلان:کلافه دستی تو موهام کشیدم لعنت بهت دیانا
دیانا:زانو هامو بغل کردم بخاطر اون دختره اکبیری دعوام کرد نگاهی به دست کبودم کردم اره لعنت به من...!
ارسلان: از حموم اومدم بیرون شلوار جینُ یه بلوز از کمد مشکیم در آوردم نگاهی به ساعت مچیم کردم اخ دیر شد سریع اماده شدم یه ژلم به موهام زدم که باعث خوش حالت تر شدنشون میشد و حرکت کردم سمت خونه آتوسا...!
ارسلان:در و باز کردم حیاط پر دخترا پسرای جوون بود که مست بودن دنبال آتوسا میگشتم که صدام زد نگاهی به تیپش کردم اندامش قشنگ زده بود بیرون با لباسای کوتاه و تنگی که پوشیده بود هر پسری رو تحریک میکرد جز من! سلام
آتوسا:خوش اومدی عزیزم بیا بریم بالا اینجا خیلی شلوغه
ارسلان:نه راحتم نمیخوای بگی دلیل این پارتی چیه
آتوسا:گفتم خوش بگذرونیم
ارسلان:اها ولی دلیلی نداشت من بیام یادت نرفته من فقط دارم کمکت میکنم تا شرکتتون ورشکسته نشه
آتوسا:لیوان مشروب گذاشتم رو میز خودمو جا کردم تو بغلش میدونم چقد خوشتیپ شدیا
ارسلان:سعی کردم خودمو ازش جدا کنم که بیشتر بهم چسبید
۲۳.۱k
۱۸ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.