رمان
#رمان
#پارت23
#دلربای_من💍🖤
آتوسا:اه ارسلان یه امشبه بیا حال کنیم دیگه پاشو برقصیم
ارسلان:با بی میلی پیشنهاد رقصو قبول کردم اومد تو بغلم سفت بهم چسبید سعی کردم نگاهمو از اندامش دور کنم
...
آتوسا:علیرضا بدو بیا اینارو بده من
علیرضا:بگیر فقط خواب اوره تا صبح میخوابه
آتوسا:اوکی دارو خواب آورو ریختم تو آب بردم سمت ارسلان
ارسلان:مرسی ابه دیگه مشروب اینا که نیس چون من اهلش نیستم ؟!
آتوسا:نه بابا ابه عادی نشستم کنارش که متوجه شه
یه ساعت بعد...
ارسلان:آتوسا خیلی خوابم میاد نمیدونم چرا
آتوسا:اشکال نداره عزیزم دستشو گرفتم بردم تو اتاق بالا راه رو بالا کاملا خلوت بود و از علیرضا خواسته بودم هیچکیو نزاره بیاد به ارسلان کمک کردم بشینه رو تخت و بعد یه دیقه خوابش برد
علیرضا:آتوسا بیام تو؟
آتوسا:اره بیا رنگو بده من
وای علیرضا نفهمه الکیه ها
علیرضا:نه بابا
آتوسا:خیله خب تو برو در و قفل کردم رنگ قرمز و که مثلا خونه ریختم رو تخت دامن نیم تنه کوتاهمو در آوردم و رفتم سمت لباسای ارسلان...!
....
ارسلان:چشامو باز کردم که نور خورشید خورد به چشم بلند شدم که با بدن برهنم روبه رو شدم اینجا چخبره برگشتم سمت تخت که دیدم آتوسا داره گریه میکنه اونم مث من هیچی تنش نبود حوله رو از رو کمد برداشتم پیچیدم دور خودم اینجا چخبره
آتوسا:شروع کردم به گریه کردن و اشاره کردم به خونای رو تخت دیشب تو خیلی مست بودی و بهم تجاوز کردی
ارسلان:چرتو پرت نگو آتوسا زود بگو چخبره اینجا
آتوسا:من هنوز میخواستم دختر باشم چرا باهام اینکارو کردی
ارسلان:گمشو بیرون
لباسامو سریع پوشیدم و از خونه کوفتی زدم بیرون
آتوسا:بزن قدش نقشمون گرفت علیرضا
...
آتوسا:محکم زدم رو فرمون امکان نداره من اینکارو نکردم رفتم سمت بیمارستان...
کارای بیمارستان دیانا رو انجام دادم
بیا بریم
دیانا:سلام
ارسلان:بدون هیچ حرفی رفتم تو ماشین
از پشت شیشه ماشین نگاش کردم دِ بیا دیگه منتظری فرش قرمز پهن کنم برات
دیانا:چشه این سگ شده باز:/در و بازم کردم محکم بستم جوری که خودم ترسیدم نگاهی بهش کردم با عصبانیت داشت به یه چیزی فک میکرد نکنه راجب عباسه با اومدن این فکر تو ذهنم کل بدنم لرزید هوف خدا کاش زودتر شه این قضیه
ارسلان:امشب میریم خونه مامانت اینا
دیانا:با ترس نگاش کردم چرا
ارسلان:دعوتمون کردن نترس نمیگم چیزی بهشون
دیانا:مرسی
دیانا: در کمدو باز کردم مانتو صورتیمو برداشتم سعی کردم جای سرمو مخفی کنم شالو کیف ستشم برداشتم اومدم بیرون نگاهی به تیپ ارسلان کردم همون لباس چارخونه ای که من دوسش داشتم پوشیده بود
ارسلان:بسه دیگه خوردی منو
دیانا:ایش بریم
#پارت23
#دلربای_من💍🖤
آتوسا:اه ارسلان یه امشبه بیا حال کنیم دیگه پاشو برقصیم
ارسلان:با بی میلی پیشنهاد رقصو قبول کردم اومد تو بغلم سفت بهم چسبید سعی کردم نگاهمو از اندامش دور کنم
...
آتوسا:علیرضا بدو بیا اینارو بده من
علیرضا:بگیر فقط خواب اوره تا صبح میخوابه
آتوسا:اوکی دارو خواب آورو ریختم تو آب بردم سمت ارسلان
ارسلان:مرسی ابه دیگه مشروب اینا که نیس چون من اهلش نیستم ؟!
آتوسا:نه بابا ابه عادی نشستم کنارش که متوجه شه
یه ساعت بعد...
ارسلان:آتوسا خیلی خوابم میاد نمیدونم چرا
آتوسا:اشکال نداره عزیزم دستشو گرفتم بردم تو اتاق بالا راه رو بالا کاملا خلوت بود و از علیرضا خواسته بودم هیچکیو نزاره بیاد به ارسلان کمک کردم بشینه رو تخت و بعد یه دیقه خوابش برد
علیرضا:آتوسا بیام تو؟
آتوسا:اره بیا رنگو بده من
وای علیرضا نفهمه الکیه ها
علیرضا:نه بابا
آتوسا:خیله خب تو برو در و قفل کردم رنگ قرمز و که مثلا خونه ریختم رو تخت دامن نیم تنه کوتاهمو در آوردم و رفتم سمت لباسای ارسلان...!
....
ارسلان:چشامو باز کردم که نور خورشید خورد به چشم بلند شدم که با بدن برهنم روبه رو شدم اینجا چخبره برگشتم سمت تخت که دیدم آتوسا داره گریه میکنه اونم مث من هیچی تنش نبود حوله رو از رو کمد برداشتم پیچیدم دور خودم اینجا چخبره
آتوسا:شروع کردم به گریه کردن و اشاره کردم به خونای رو تخت دیشب تو خیلی مست بودی و بهم تجاوز کردی
ارسلان:چرتو پرت نگو آتوسا زود بگو چخبره اینجا
آتوسا:من هنوز میخواستم دختر باشم چرا باهام اینکارو کردی
ارسلان:گمشو بیرون
لباسامو سریع پوشیدم و از خونه کوفتی زدم بیرون
آتوسا:بزن قدش نقشمون گرفت علیرضا
...
آتوسا:محکم زدم رو فرمون امکان نداره من اینکارو نکردم رفتم سمت بیمارستان...
کارای بیمارستان دیانا رو انجام دادم
بیا بریم
دیانا:سلام
ارسلان:بدون هیچ حرفی رفتم تو ماشین
از پشت شیشه ماشین نگاش کردم دِ بیا دیگه منتظری فرش قرمز پهن کنم برات
دیانا:چشه این سگ شده باز:/در و بازم کردم محکم بستم جوری که خودم ترسیدم نگاهی بهش کردم با عصبانیت داشت به یه چیزی فک میکرد نکنه راجب عباسه با اومدن این فکر تو ذهنم کل بدنم لرزید هوف خدا کاش زودتر شه این قضیه
ارسلان:امشب میریم خونه مامانت اینا
دیانا:با ترس نگاش کردم چرا
ارسلان:دعوتمون کردن نترس نمیگم چیزی بهشون
دیانا:مرسی
دیانا: در کمدو باز کردم مانتو صورتیمو برداشتم سعی کردم جای سرمو مخفی کنم شالو کیف ستشم برداشتم اومدم بیرون نگاهی به تیپ ارسلان کردم همون لباس چارخونه ای که من دوسش داشتم پوشیده بود
ارسلان:بسه دیگه خوردی منو
دیانا:ایش بریم
۲۲.۶k
۱۸ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.