(پارت بیست هفتم)
(پارت بیست هفتم)
و دید سلنا تو بغلمه من سریع سلنا پرت کردم پایین و دیدم ا.ت داشت میرفت بیرون رفتم دنبالش
جونگکوک گفت:ا.ت کجا میری
ا.ت گفت: نیا دنبالم
جونگگوک گفت:آخه چرا ناراحتی خودش اومد تو بغلم
ا.ت گفت: بزار راحت باشم من دیگه تو اون عمارت بر نمیگردم
جونگکوک گفت: اگه میخوای تا به پدرم بگیم
ا.ت گفت: که چی بگیم
جونگکوک گفت: که باهمیم
ا.ت گفت: بودیم ولی الان نه دیگه خسته شدم
میرفتم که به جونگهیون یه چیزی بگم تا تو بغل همین و هی به هم میگین بیبی از من میخوای هنوز عادی باشم
جونگکوک گفت: تروخدا نرو تو اگه رفتی چیکار کنم
ا.ت گفت: همون کاری و کن که قبل از اومدنم میکردی
جونگکوک گفت: اخه منم وقتی میدیدم که با جونگمینی واقعا عصبانی میشدم ب روی خودم نمیارم
ا.ت گفت: دختر و پسرا خیلی باهم متفاوتن
جونگکوک گفت: اره ولی قبل از اینکه عاشق بشن
ا.ت گفت: منظورت چیه
جونگکوک گفت: یعنی عاشق هم میشن رفتاراشون کامل شبیه بهم میشه
ا.ت گفت: یعنی ما عاشق هم نبودیم چون هیچ شباهتی بهم نداشتیم
جونگکوک گفت: داشتیم تو نمیدیدی
ا.ت گفت: بزار تنها باشم
جونگکوک گفت: نمیتونم بزارم تنها باشی
ا.ت گفت: ولم کن نمیخوام ببینمت چرا نمیری با سلنا جونت
جونگکوک گفت: اینجوری نگو من هم از سلنا متنفرم ولی میدونم میره به بابام میگه و هم تورو از دست میدم هم بابام رو
ا.ت گفت: حالم خوب نیست بزار برم
ا.ت یکدفعه افتاد وسط خیابون بغلش کردم سریع بردمش بیمارستان
و دید سلنا تو بغلمه من سریع سلنا پرت کردم پایین و دیدم ا.ت داشت میرفت بیرون رفتم دنبالش
جونگکوک گفت:ا.ت کجا میری
ا.ت گفت: نیا دنبالم
جونگگوک گفت:آخه چرا ناراحتی خودش اومد تو بغلم
ا.ت گفت: بزار راحت باشم من دیگه تو اون عمارت بر نمیگردم
جونگکوک گفت: اگه میخوای تا به پدرم بگیم
ا.ت گفت: که چی بگیم
جونگکوک گفت: که باهمیم
ا.ت گفت: بودیم ولی الان نه دیگه خسته شدم
میرفتم که به جونگهیون یه چیزی بگم تا تو بغل همین و هی به هم میگین بیبی از من میخوای هنوز عادی باشم
جونگکوک گفت: تروخدا نرو تو اگه رفتی چیکار کنم
ا.ت گفت: همون کاری و کن که قبل از اومدنم میکردی
جونگکوک گفت: اخه منم وقتی میدیدم که با جونگمینی واقعا عصبانی میشدم ب روی خودم نمیارم
ا.ت گفت: دختر و پسرا خیلی باهم متفاوتن
جونگکوک گفت: اره ولی قبل از اینکه عاشق بشن
ا.ت گفت: منظورت چیه
جونگکوک گفت: یعنی عاشق هم میشن رفتاراشون کامل شبیه بهم میشه
ا.ت گفت: یعنی ما عاشق هم نبودیم چون هیچ شباهتی بهم نداشتیم
جونگکوک گفت: داشتیم تو نمیدیدی
ا.ت گفت: بزار تنها باشم
جونگکوک گفت: نمیتونم بزارم تنها باشی
ا.ت گفت: ولم کن نمیخوام ببینمت چرا نمیری با سلنا جونت
جونگکوک گفت: اینجوری نگو من هم از سلنا متنفرم ولی میدونم میره به بابام میگه و هم تورو از دست میدم هم بابام رو
ا.ت گفت: حالم خوب نیست بزار برم
ا.ت یکدفعه افتاد وسط خیابون بغلش کردم سریع بردمش بیمارستان
۹.۵k
۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.