بی تی اس bts army کره شخصیت های معروف فیک بلک پینک کره لا
#بی تی اس #bts # army #کره #شخصیت های معروف # فیک # بلک پینک # کره لاور # وان شات # رمان # داستان # جونگ کوک # جیمین # شوگا # نام جون # تهیونگ # 7 # کره ای # جین # جی هوپ #My police boyfriend
Part 10
داشتم از پله ها میومدم پایین که محکم با یکی برخورد کردم خواستم بیوفتم که یکی گرفتم
سرمو اوردم بالا که با چهره کوک مواجه شدم
جونگ کوک:حواست کجاست خانوم کوچولو
من: م.. معذرت میخوام جلومو ندیدم
جونگ کوک:اه.. تو منو یاد یه نفر میندازی که خیلی دوسش داشتم
من:م.. من؟!
جونگ کوک:هوم..
من:میتونم بپرسم چه کسی؟
جونگ کوک:خواهرم .. اسمش یاشیل بود الان اگه بودش همسن تو بود جالبه حتی از نظر ظاهری هم خیلی شبیه به همین
من:او.. من واقعا متاسفم قصد ناراحت کردنت نداشتم
جونگ کوک:نه.. نه اشکالی نداره و لبخندی زد و رفت
از دید بورا
یاشیل؟.. چرا این اسم برام اشناس؟ یاا حتما خیالاتی شدم.. بیخیال
رفتم تو اشپزخونه و یه بسته نودل درست کردم و خوردم بعد ظرفارو جمع کردم و از اشپزخونه خارج شدم حوصلم سر رفته بود
تصمیم گرفتم برم تو باغ یه گشتی بزنم
هوا خیلی خوب بود چشمام بستم و اجازه دادم هوای تازه وارد ریه هام بشن
چشمام باز کردم و طبق عادت روی همون تاب قرمز نشستم
داشتم به منظره جلوم نگا میکردم که متوجه حضور یه نفر کنارم شدم
سرمو چرخوندم یه پسر نسبتا قد بلند با موهای خرمایی و چهره مهربونی جلوم ایستاده بود
جین:سلام من جینم یکی از اعضای گروه
من:او.. از دیدنت خوشحالم
بشین
جین: ممنون* لبخند*
من:اینجا خیلی قشنگ.. نه؟
جین:هوم.. بیشتر گل و گیاهاش رو من کاشتم
من:داری شوخی میکنی؟
جین:نه..
من:باورم نمیشه.. فکر نمیکردم انقد روحیه لطیفی داشته باشی
جین:لبخندی زد و گفت.. همه همینو میگن
من: لبخندی زدم و سکوت کردم
چند لحظه بینمون سکوت بود که..
گوشی جین زنگ خورد و بعد تموم شدن تماسش گفت باید بره ازم خداحافظی کرد و رفت
از جام بلند شدم و گشتی توی باغ زدم داشتم از کنار درختا رد میشدم که متوجه صدای جیمین شدم
جیمین:افرین دختر خوب همینجوری وایسا تا بیام خب؟ ..
از دید بورا
داره با کی حرف میزنه! ؟ از سر کنجکاوی چند قدم به جلو برداشتم که با صحنه ای که دیدم متعجب شدم
جیمین داشت یه اسب رو نوازش میکرد.. یعنی داشت با یه اسب حرف میزد؟!.
همونطوری داشتم بهشون نگاه میکردم که جیمین متوجه حضورم شد و سرشو چرخوند
من:آ... ام قصد فضولی نداشتم
جیمین:نه.. اشکالی نداره *لبخند*
بیا اینجا
من: ام... داشتی با یه اسب حرف میزدی؟
جیمین:هوم.. حیوونا هم احساسات دارن
دستت رو بده
من:دستم اوردم بالا که دستم گرفت و اروم گذاشت رو پیشونی اسب
حس عجیبی بود انگار یه ارتباط خاصی بین من و اون برقرار شده بود
جیمین:دیدی؟..
من:هوم.. خیلی عجیبه اما انگار دارم با تموم وجود حسش میکنم
جیمین:درست.. چون داره علاقش رو نسبت بهت نشون میده
من:که اینطور...
جیمین:میخوای.. سوار شی؟
من:واقعا میتونم؟!!
جیمین:البته .. بیا اینو بزار سرت
من :کلاه ازش گرفتم و گذاشتم سرم
جیمین:پاتو بزار اینجا
من:اگه بیوفتم چی
جیمین:نگران نباش من اینجام
من:سرمو به نشونه تایید تکون دادم و پامو گذاشتم رو زین و سوار شدم
جیمین:اگه بترسی اسب هم میترسه پس اروم باش و سعی کن باهاش ارتباط برقرار کنی
من:سعیمو میکنم
جیمین:خوبه
من:نفس عمیقی کشیدم و اروم افسار رو کشیدم
که اسب شروع به دوییدن کرد
صاف وایسادم و تعادلم حفظ کردم خیلی حس خوبی بود باد لای موهام میخورد و پریشونشون میکرد دست خودم نبود شروع به خندیدن کردم من:همینه.. افرین دختر خوب...باورم نمیشد انقد سریع بتونم باهاش ارتباط برقرار کنم
Part 10
داشتم از پله ها میومدم پایین که محکم با یکی برخورد کردم خواستم بیوفتم که یکی گرفتم
سرمو اوردم بالا که با چهره کوک مواجه شدم
جونگ کوک:حواست کجاست خانوم کوچولو
من: م.. معذرت میخوام جلومو ندیدم
جونگ کوک:اه.. تو منو یاد یه نفر میندازی که خیلی دوسش داشتم
من:م.. من؟!
جونگ کوک:هوم..
من:میتونم بپرسم چه کسی؟
جونگ کوک:خواهرم .. اسمش یاشیل بود الان اگه بودش همسن تو بود جالبه حتی از نظر ظاهری هم خیلی شبیه به همین
من:او.. من واقعا متاسفم قصد ناراحت کردنت نداشتم
جونگ کوک:نه.. نه اشکالی نداره و لبخندی زد و رفت
از دید بورا
یاشیل؟.. چرا این اسم برام اشناس؟ یاا حتما خیالاتی شدم.. بیخیال
رفتم تو اشپزخونه و یه بسته نودل درست کردم و خوردم بعد ظرفارو جمع کردم و از اشپزخونه خارج شدم حوصلم سر رفته بود
تصمیم گرفتم برم تو باغ یه گشتی بزنم
هوا خیلی خوب بود چشمام بستم و اجازه دادم هوای تازه وارد ریه هام بشن
چشمام باز کردم و طبق عادت روی همون تاب قرمز نشستم
داشتم به منظره جلوم نگا میکردم که متوجه حضور یه نفر کنارم شدم
سرمو چرخوندم یه پسر نسبتا قد بلند با موهای خرمایی و چهره مهربونی جلوم ایستاده بود
جین:سلام من جینم یکی از اعضای گروه
من:او.. از دیدنت خوشحالم
بشین
جین: ممنون* لبخند*
من:اینجا خیلی قشنگ.. نه؟
جین:هوم.. بیشتر گل و گیاهاش رو من کاشتم
من:داری شوخی میکنی؟
جین:نه..
من:باورم نمیشه.. فکر نمیکردم انقد روحیه لطیفی داشته باشی
جین:لبخندی زد و گفت.. همه همینو میگن
من: لبخندی زدم و سکوت کردم
چند لحظه بینمون سکوت بود که..
گوشی جین زنگ خورد و بعد تموم شدن تماسش گفت باید بره ازم خداحافظی کرد و رفت
از جام بلند شدم و گشتی توی باغ زدم داشتم از کنار درختا رد میشدم که متوجه صدای جیمین شدم
جیمین:افرین دختر خوب همینجوری وایسا تا بیام خب؟ ..
از دید بورا
داره با کی حرف میزنه! ؟ از سر کنجکاوی چند قدم به جلو برداشتم که با صحنه ای که دیدم متعجب شدم
جیمین داشت یه اسب رو نوازش میکرد.. یعنی داشت با یه اسب حرف میزد؟!.
همونطوری داشتم بهشون نگاه میکردم که جیمین متوجه حضورم شد و سرشو چرخوند
من:آ... ام قصد فضولی نداشتم
جیمین:نه.. اشکالی نداره *لبخند*
بیا اینجا
من: ام... داشتی با یه اسب حرف میزدی؟
جیمین:هوم.. حیوونا هم احساسات دارن
دستت رو بده
من:دستم اوردم بالا که دستم گرفت و اروم گذاشت رو پیشونی اسب
حس عجیبی بود انگار یه ارتباط خاصی بین من و اون برقرار شده بود
جیمین:دیدی؟..
من:هوم.. خیلی عجیبه اما انگار دارم با تموم وجود حسش میکنم
جیمین:درست.. چون داره علاقش رو نسبت بهت نشون میده
من:که اینطور...
جیمین:میخوای.. سوار شی؟
من:واقعا میتونم؟!!
جیمین:البته .. بیا اینو بزار سرت
من :کلاه ازش گرفتم و گذاشتم سرم
جیمین:پاتو بزار اینجا
من:اگه بیوفتم چی
جیمین:نگران نباش من اینجام
من:سرمو به نشونه تایید تکون دادم و پامو گذاشتم رو زین و سوار شدم
جیمین:اگه بترسی اسب هم میترسه پس اروم باش و سعی کن باهاش ارتباط برقرار کنی
من:سعیمو میکنم
جیمین:خوبه
من:نفس عمیقی کشیدم و اروم افسار رو کشیدم
که اسب شروع به دوییدن کرد
صاف وایسادم و تعادلم حفظ کردم خیلی حس خوبی بود باد لای موهام میخورد و پریشونشون میکرد دست خودم نبود شروع به خندیدن کردم من:همینه.. افرین دختر خوب...باورم نمیشد انقد سریع بتونم باهاش ارتباط برقرار کنم
۳۲.۷k
۰۱ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.