تـ ولـ د پـ ادشـ اه(2)
2
داخل خونه شدم
ات:واوو اینجا خیلی تغییر کرده تو این چند وقت
سویون:نبودت تو خونه حس میشد
سویون:خیلی دل تنگت بودم
سویون:ولی الان خوشحالم که برگشتی
ات:اما.اما من فقط یه امشب اینجاعم
کوک:ات فقط یه امشب اینجاست و هیچکس نباید بفهمه
سویون:هاح کاش میشد باشی
سویون:اشکالی نداره میتونه پیشه من باشه جاش امنه
کوک:ممنون
سویون:*لبخند
ات:عامم جونگ کوک کی مراسم شروع میشه؟
کوک:بعد از در اومدنه ماه و تاریک شدن
ات:عاو ینی من باید تا اون موقع بمونم اینجا؟
کوک:اوهوم
ات:اما من میخواپ برم بگردم
کوک:نمیشه سرورم خیلی خطر ناکه
کوک:هرکجا ممکنه جاسوس باشه
ات:اومم باشه
...
صدایه در اومد
سویون:کوکه!
درو باز کردم
ات:بلاخره اومدی؟
کوک:بله سرورم اماده اید؟
ات:اوهوم
ویو کوک
با شاهزاده به سمت قصر حرکت کردیم
نزدیک که شدیم شاهزاده از اسب پیا ه شد و داخله جعبه نشست
کوک:راحتید؟
ات:اوهوم جاش بازه
کوک:*خنده ریز(مغزه منحرف🗿💔)
(گایز بزارین یه شفاف سازی بکنم جعبه کادو تویه یه ارابه ارابه به اسب کوک وصله از پشت و سربازاهم از پشت سر سواره اسب مواضبن)
وارده مهمانی شدیم
تمام اشراف زاده ها دوروبره هم بودن
همه هدیه هایه جور با جوری اورده بودن
ولی با دیدن این هدیه بزرگ همه کنجکاو بودن
ویو ات
جایه خوبو نرمی بود
اما خیلی تاریک بود
انقدر که جا به جا کرده بودن حالت تهوع گرفته بودم
اما بلاخره یه جا ایستادم
با تاریکیو گرما و نرما چشام رویه هم رفت
...
ویو تهیونگ
تویه مهمونی خیلیا بودن اما یه چیزی کم بود!
حضوره ات
چند وقتی میشد ندیده بو م اما هر دفعه که فرمانده چونگ کوک میومد از حال و احوالش بهم خبر میداد اما دلتنگیو دلشوره ی من اینجوری حل نمیشد
مهمونی فوق العاده کسل کننده رو کنار گذاشتم به اجبار به حرف پزشک دربار گوش دادم و رفتم تا استراحت کنم
رویه تخته پادشاهیم دراز کشیدم اما تمامه ذهنم درگیره ات بود که...
داخل خونه شدم
ات:واوو اینجا خیلی تغییر کرده تو این چند وقت
سویون:نبودت تو خونه حس میشد
سویون:خیلی دل تنگت بودم
سویون:ولی الان خوشحالم که برگشتی
ات:اما.اما من فقط یه امشب اینجاعم
کوک:ات فقط یه امشب اینجاست و هیچکس نباید بفهمه
سویون:هاح کاش میشد باشی
سویون:اشکالی نداره میتونه پیشه من باشه جاش امنه
کوک:ممنون
سویون:*لبخند
ات:عامم جونگ کوک کی مراسم شروع میشه؟
کوک:بعد از در اومدنه ماه و تاریک شدن
ات:عاو ینی من باید تا اون موقع بمونم اینجا؟
کوک:اوهوم
ات:اما من میخواپ برم بگردم
کوک:نمیشه سرورم خیلی خطر ناکه
کوک:هرکجا ممکنه جاسوس باشه
ات:اومم باشه
...
صدایه در اومد
سویون:کوکه!
درو باز کردم
ات:بلاخره اومدی؟
کوک:بله سرورم اماده اید؟
ات:اوهوم
ویو کوک
با شاهزاده به سمت قصر حرکت کردیم
نزدیک که شدیم شاهزاده از اسب پیا ه شد و داخله جعبه نشست
کوک:راحتید؟
ات:اوهوم جاش بازه
کوک:*خنده ریز(مغزه منحرف🗿💔)
(گایز بزارین یه شفاف سازی بکنم جعبه کادو تویه یه ارابه ارابه به اسب کوک وصله از پشت و سربازاهم از پشت سر سواره اسب مواضبن)
وارده مهمانی شدیم
تمام اشراف زاده ها دوروبره هم بودن
همه هدیه هایه جور با جوری اورده بودن
ولی با دیدن این هدیه بزرگ همه کنجکاو بودن
ویو ات
جایه خوبو نرمی بود
اما خیلی تاریک بود
انقدر که جا به جا کرده بودن حالت تهوع گرفته بودم
اما بلاخره یه جا ایستادم
با تاریکیو گرما و نرما چشام رویه هم رفت
...
ویو تهیونگ
تویه مهمونی خیلیا بودن اما یه چیزی کم بود!
حضوره ات
چند وقتی میشد ندیده بو م اما هر دفعه که فرمانده چونگ کوک میومد از حال و احوالش بهم خبر میداد اما دلتنگیو دلشوره ی من اینجوری حل نمیشد
مهمونی فوق العاده کسل کننده رو کنار گذاشتم به اجبار به حرف پزشک دربار گوش دادم و رفتم تا استراحت کنم
رویه تخته پادشاهیم دراز کشیدم اما تمامه ذهنم درگیره ات بود که...
۵۸.۸k
۱۰ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.