part⁶⁹
part⁶⁹
⁰¹:⁰³am
دختر با حال خرابش دلواپس بچه اش بود، خیلی بی قراری میکرد و صداش تمام عمارت رو پر کرده بود! دنی رو در بغلش گرفت و شروع به تکون دادنش کرد
ویو ات
به چشم های تیله ای مانندش که پر از اشک بود نگاه کردم؛ بیمار نبود همه چیزش رو هم چک کردم؛ پس مشکلش چی بود؟
از اتاق بچه خارج شدم و همونطور که دنی رو تو بغلم تکون میدادم طبقه پایین رفتم ؛ نیم ساعتی گذشته بود و دنی کمی اروم شده بود! اما هنوز هم بی قرار و اشک ریزان بود! گریه هاش بهانه ای برای گریه کردن و ناراحتیش دلیل ناراحتیم بود تو بغلم فشردمش و اروم اشک ریختم.
+مامانی لطفا گریه نکن . بگو ببینم چی شده؟ باید چیکار کنم؟
هق هق هام بیشتر شد و نمیتونستم نفس زدن هام رو کنترل کنم؛ هر چی بیشتر گریه میکردم بیشتر به یاد پدرم و وضعیتی که توش بودم میوفتادم! الان تنها حامی من دنی بود
+تو تنها امید زندگیمی دنی! لطفا تو حالت خوبه باشه من دیگه فقط تو رو دارم
چشمام رو هم فشردم و اروم به گریه کردن ادامه دادم
+به زودی از اینجا میریم فقط من و تو؛ یک زندگی جدید شروع میکنیم باشه؟
دنی ساکت شد و به پشت سر نگاه کرد؛ دنباله نگاهش رو گرفتم و به جونگ کوکی که تازه برگشته بود خونه رسیدم نگاهی کوتاه به ساعتی که روی دیوار بود کردم و بعد نگاهم رو ازش گرفتم! اشک هام رو پاک کردم و به سمت پله ها حرکت کردم که دوباره دنی گریه اش گرفت کمتر از چند ثانیه صدای قدم هاش که دنبالم میکرد به گوشم رسید. وقتی به طبقه دوم رسیدم و به سمت اتاق دنی حرکت کردم دستم توسطش کشیده شد؛نگاهم رو به سمت دیگه ای دادم و جدی لب زدم: ولم کن
اتمام ویو ات
جئون بدون اینکه چیزی بگه دنی رو از بغل مادرانه ات بیرون آورد و بعد لب زد: برو تو اتاق
بعد از تموم شدن جمله اش به سمت اتاق دنی رفت و درو بست، دختر کمی پشت در اتاق دنی ایستاد و بعد وارد اتاق خوابشون شد؛شنل لباس خواب مشکی رنگش رو در اورد و روی تخت دراز کشید
⁸minutes later
چشمای قرمز رنگش از شدت اشک ریختن میسوخت! خواسته اش مرگ بود اما کسی رو داشت که بدون اون نمیتونست! شاید هم <<کسایی>> با باز شدن در چشمانش رو بست و سعی کرد نفس هاش منظم تر کنه
_ میدونم بیداری! بلند گریه میکنی
چشمانش رو باز کرد اما حرکتی نکرد، همینطور جئون ادامه داد:_هیچوقت قرار نیست تنهام بزاری
_ همیشه کنار من خواهی بود<<من تو دنی>>
پس حرفاش رو شنیده بود؛
+تو در رابطه با آینده ی من و بچه ام نظر نمیدی!* جدی و باصدای گرفته
_ اون فقط بچه تو نیست علاوه بر اون تو همسر منی*جدی
+تو یونا و سنا رو داری تازه خانواده ام رو هم از بین بردی
+دیگه بهم نیازی نداری!*با پوزخند صدادار
ویو ات
ناگهان تخت بالا پایین شد و احساس سنگینیش روی خودم احساس کردم
_ اتفاقا برعکس هیچکس برام مثله تو نمیشه * جدی و بم
(📿📿)
⁰¹:⁰³am
دختر با حال خرابش دلواپس بچه اش بود، خیلی بی قراری میکرد و صداش تمام عمارت رو پر کرده بود! دنی رو در بغلش گرفت و شروع به تکون دادنش کرد
ویو ات
به چشم های تیله ای مانندش که پر از اشک بود نگاه کردم؛ بیمار نبود همه چیزش رو هم چک کردم؛ پس مشکلش چی بود؟
از اتاق بچه خارج شدم و همونطور که دنی رو تو بغلم تکون میدادم طبقه پایین رفتم ؛ نیم ساعتی گذشته بود و دنی کمی اروم شده بود! اما هنوز هم بی قرار و اشک ریزان بود! گریه هاش بهانه ای برای گریه کردن و ناراحتیش دلیل ناراحتیم بود تو بغلم فشردمش و اروم اشک ریختم.
+مامانی لطفا گریه نکن . بگو ببینم چی شده؟ باید چیکار کنم؟
هق هق هام بیشتر شد و نمیتونستم نفس زدن هام رو کنترل کنم؛ هر چی بیشتر گریه میکردم بیشتر به یاد پدرم و وضعیتی که توش بودم میوفتادم! الان تنها حامی من دنی بود
+تو تنها امید زندگیمی دنی! لطفا تو حالت خوبه باشه من دیگه فقط تو رو دارم
چشمام رو هم فشردم و اروم به گریه کردن ادامه دادم
+به زودی از اینجا میریم فقط من و تو؛ یک زندگی جدید شروع میکنیم باشه؟
دنی ساکت شد و به پشت سر نگاه کرد؛ دنباله نگاهش رو گرفتم و به جونگ کوکی که تازه برگشته بود خونه رسیدم نگاهی کوتاه به ساعتی که روی دیوار بود کردم و بعد نگاهم رو ازش گرفتم! اشک هام رو پاک کردم و به سمت پله ها حرکت کردم که دوباره دنی گریه اش گرفت کمتر از چند ثانیه صدای قدم هاش که دنبالم میکرد به گوشم رسید. وقتی به طبقه دوم رسیدم و به سمت اتاق دنی حرکت کردم دستم توسطش کشیده شد؛نگاهم رو به سمت دیگه ای دادم و جدی لب زدم: ولم کن
اتمام ویو ات
جئون بدون اینکه چیزی بگه دنی رو از بغل مادرانه ات بیرون آورد و بعد لب زد: برو تو اتاق
بعد از تموم شدن جمله اش به سمت اتاق دنی رفت و درو بست، دختر کمی پشت در اتاق دنی ایستاد و بعد وارد اتاق خوابشون شد؛شنل لباس خواب مشکی رنگش رو در اورد و روی تخت دراز کشید
⁸minutes later
چشمای قرمز رنگش از شدت اشک ریختن میسوخت! خواسته اش مرگ بود اما کسی رو داشت که بدون اون نمیتونست! شاید هم <<کسایی>> با باز شدن در چشمانش رو بست و سعی کرد نفس هاش منظم تر کنه
_ میدونم بیداری! بلند گریه میکنی
چشمانش رو باز کرد اما حرکتی نکرد، همینطور جئون ادامه داد:_هیچوقت قرار نیست تنهام بزاری
_ همیشه کنار من خواهی بود<<من تو دنی>>
پس حرفاش رو شنیده بود؛
+تو در رابطه با آینده ی من و بچه ام نظر نمیدی!* جدی و باصدای گرفته
_ اون فقط بچه تو نیست علاوه بر اون تو همسر منی*جدی
+تو یونا و سنا رو داری تازه خانواده ام رو هم از بین بردی
+دیگه بهم نیازی نداری!*با پوزخند صدادار
ویو ات
ناگهان تخت بالا پایین شد و احساس سنگینیش روی خودم احساس کردم
_ اتفاقا برعکس هیچکس برام مثله تو نمیشه * جدی و بم
(📿📿)
۲۹.۰k
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.